بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

یه دوست جدید دیگه....

آقا بهراد پسر خاله مصی و عمو امیر(همکار بابایی) 2 شهریور توسط دکتر معینی مهربون به دنیا اومد و یه دوست جدید به دوستات اضافه شد....خداروشکر از وقتی شما به دنیا اومدی همه دوستها و فامیلامون هم نینی دار شدند و همسن زیاد داری و تنها نیستی تا  یذره که بزرگتر شدید بتونید کلی اتیش بسوزونید.   ما هم که پای ثابت ملاقات کننده های بیمارستان بهمن:   تولدت مبارک  کوچولوی خاله ...
22 شهريور 1392

باغ

جوجویی تو این یک هفته کلی باغ گردی کردیم و خوش گذرونیم یه روزشو با خانواده من به باغ عمو جواد(دوست آقا جون)رفتیم و یه روزشم با فامیلهای بابایی تو باغشون تو کرج گذروندیم....کلی بازی کردی خودتو واسه همه لوس کردی نون درست کردیم میوه از درخت کندیم و خوردیم و خلاصه تو ماه آخر تابستون کلی از طبیعت و هوای خوب استفاده کردیم.... راستی یه کوچولو بیقراری کردی و تب کردی اونم به خاطر دندوناته(انگاری خیلی اذیتت میکنند چون دور دهن و باسنت هم جوش زده و عرق سوز شده)   این نون من خودم برات درست کردم و اسمتو روش با خمیر گذاشتم ولی بعداز پخته شدت خیلی ظاهر قشنگی پیدا نکرد انگاری ابله مرغون گرفته بود       ...
22 شهريور 1392

پارلا كوچولو به دنيا اومد

جوجوي قشنگم امروز يه دوست جديد قدم به دنياي ما ادم گنده ها گذشت و از شكم مامانش اومد توي بغل مامانش .... دختر خاله سميرا بعداز سالها انتظاري كه مامان و باباش براي اومدنش كشيده بودند به دنيا اومد . پارلا خانم اين فرشته كوچولو و سفيدو نازامروز ١٢ مرداد ٩٢ ساعت ١٠/١٥ متولد شد و ما هم براي ملاقاتش به بيمارستان رفتيم شما هم ٢ تا از بادكنكاتو براش كادو بردي و كلي با كنجكاوي نگاش ميكردي و تختشو محكم گرفته بودي و ول نميكردي ..... معلومه كه احساس بزرگتري ميكردي و ميخواستي از الان مراقبش باشي پس مراقب دوست و خواهر كوچولوت باش قشنگم.     اینم از تولد 1 ماهگی پارلا کوچولو که خونه مامان جون برگذار شد(ایشالله 1000 ساله بشه خوشگل خاله) ...
12 شهريور 1392

تولد 9 ماهگی

جوجو کوچولوی مامان  9 ماهگیت مبارک..... این ماه چون بابا مرتضی حالش خوب نیست تصمیم گرفتم که یه ماهگرد کوچولو با حضور عمو و عمه هات خونه مامانجون بگیرم تا بابا مرتضی هم تو جشنمون باشه و یه یادگاری خوب باشه واسه هممون.واسه همین یه کیک خیلی خوشمزه خریدیم و خونه مامانجون جشن گرفتیم . تولدت مبارک عشقم.     راستی 2 تا دندون بالاییت هم دارند در میان.میگم چندروزه بیتابی میکنی و سرت داغه بگو داری یه مرحله دردناک دیگه رو میگذرونی جوجوی من. ...
10 شهريور 1392

خلاقیتهای 8 ماهگی

جوجه قشنگم توی 8 ماهگیت خیلی درگیر بودم و فرصت به روز کردن وبلاگتو نداشتم آخه تو این ما بابایی مرتضی بیمارستان بود و متاسفانه حالش اصلا خوب نیست و ما اکثرا خونه مامانجونیم.....البته 2 روزه که اومده خونه اما اصلا خوب نیست برای سلامتیش دعا کن آخه زجر کشیدنو تو صورتش میشه دید(هر چند که حتی نمیتونه داد بکشه یا حرف بزنه و از دردش بگه)   جوجو توی 8 ماهگیت میتونی لبه تخت بگیری و بلند شی و روی پاهات بایستی هرچند که هنوز رو پنجه وایمیستی و مامانجون نگران ایستادنته.....لبه تخت پارکتو میگیری انقدر تکونش میدی که هر آن ممکنه پرتش کنی زمین. ای ی ی ی گهگهداری که حواست نباشه یا بدنت لخت باشه و سرمای زمین اذیتت کنه 4 دست و پا میری....اما خیلی کم.ت...
9 شهريور 1392

تولد8 ماهگی

جوجویی قشنگم8 ماهه شد کلی شیطونتر و بازیگوشتر اما شیرینتر و دوستداشتنی تر.پسرکم دلم برای هرروزی که بزرگتر میشی و میگذره تنگ میشه.دلم برای نوزادیت برای بوی تنت برای همه اولینهات تنگ میشه عشق مامان........... برای تولد 8 ماهگیت خودم ابتکار به خرج دادم و کیک درست کردم آخه تازه یه کیک گنده واسه جشن دندونیت خورده بودیم و تولد 8 ماهگیت با اولین شبهای قدر زندگیت یکی شده بود واسه همین یه کیک خوشمزه درست کردم و 3،4تا از دوستهای عروسکیتو دعوت کردیم و جشن گرفتیم. شب هم یه سر به خونه آقا جون اینا زدیم و بعدشم شام 3 تایی رفتیم بیرون و شما اولین هدیتو که برچسبهای خوشگل بود از آقای رستوران دار گرفتی.   یه موقع فکر نکنی کیکم سوخته بوداااااااااا ا...
12 مرداد 1392

خلاقیتهای 7 ماهگی

پرنس کوچولوی من توی این ماه فقط یه کار جدید یاد گرفتی اونم دس دسی کردنه این کارو هم تو هفته آخر 7 ماهگی به صورت غریزی و بدون اینکه کسی بهت یاد داده باشه انجام دادی.بقیه خلاقیتهات پیشرفته همونایی که تو ماههای پیش انجام میدادی .مثلا قبلا عین پیکان سینه خیز میرفتی اما الان تو مایه های لامورگینی میری.گاهی اوقات باید بگردم تا پیدات کنم برای رسیدن به رسیور یا کتابخونه جدیدا هم اشپزخونه و جا کفشی با سرعتی باور نکردنی حرکت میکنی و یهو غیب میشی. راستِییییییییییییییییی یه خلاقیتت یادم رفت:اونم ایستادنته.شکم بابایی میگیری و روی پاهات وایمیستی البته دولا.....................هنوز عاشق دستمال و کاغذی و میخوریشون.تا منو میبینی که جیغ میزنم که نخور کلی گ...
9 مرداد 1392

جشن دندونی

پسر قشنگم وقتی 7 ماه و 10 روز از به دنیا اومدنت گذشته بود بعداز 2.3 روز بیقراری و تب کوچولویی که کردی یه روز به طور اتفاقی دیدم 2تا مروارید سفید و خوشگل تو دهنت دارند خودنمایی میکنند و این شروع بزرگ شدن تو بود: تو دیگه الان یه مرد شدی که میتونی عین ادمهای گنده غذا بخوری جوجوی قشنگم........... خلاصه اینکه بعداز دیدن مرواریدهای کوچولوت کلی ذوق کردم و هیجان زده شدم اخه تجربه این اولین های نی نی برای یه مادر زیباترین و شگفت انگیزترین اتفاق های زندگیشه که باعث میشه خدارو بیشتر از قبل به خاطر سلامتی و رشد طبیعی عشق کوچولوش شکر کنه.............خدایا مچکرم رویش دندونهای قشنگت مارو به صرافت انداخت که یه مهمونی خانوادگی برای شما بگیریم و خانواده...
29 تير 1392

اولین خرابکاریهای جوجوی من

پسملی از وقتی که 7 ماه شده کلی شیطون شده و عین فرفره توی خونه قل میخوره تا 1 لحظه ازش غافل میشم میبینم که یا تو راهرو روی سنگاست و داره زمینو لیس میزنه یا قل خورده و رفته تو آشپزخونه یا پیش میز تلویزیون و یا تو کتابخونه داره کتابهارو بهم میریزه.... اینم 2 نمونه از خرابکاریهات که با سند و مدرک ثبتشون میکنم که بعدا نگی واست حرف دراوردماااا جوجو: اینجا در رسیورو کندی و من هنوز تو بهتم که چجوری زورت رسیده(هفته اول 7 ماهگی)         تازه ژستم میگیری وقتی میبینی دارم دعوات میکنم که اینکارو نکن................معلومه که بچه عکاسیهاااا   اینم همون روز وقتی داشتم آشپزی میکردم اتفاق افتاد.قضیه هم از...
17 تير 1392

خواهر آقا باراد

بدون شرح(خونه مامان جون92.4.12 )     اگه خواهر داشتی احتمالا این شکلی میشد: قربونت برم فندق من       راستی یه خبر جدید:لثه هات سفید شدن داری دندون درمیاری فسقل مامان..... ...
17 تير 1392