بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

11 ماهگی

مرد من بزرگ شدی ...... این آخرین ماهگردی بود که برات گرفتم  و خوشبختانه با اومدن آقاجون از مکه مواجه شدو کل فامیل برای دیدنش خونه مامانجون جمع شده بودند و منم از فرصت استفاده کردمو آخرین ماه از اولین سال عمرتو کنار اکثر اقوام برگزار کردیم.   دلم گرفته .... نمیدونم چرا ؟کاشکی همیشه کوچولو بودی و فقط مال من میبودی ،الان 1 سال از وقتی که تو دلم بودی گذشته اون روزها غصه میخوردم که  وقتی به دنیا بیای دیگه مال خود خودم نیستی و الان غصه میخورم که داری بزرگ میشی و کم کم وابستگیهات بهم تموم میشه و من میمونم و یه عالمه خاطره.همه روزهای سخت بزرگ کردنتو دوست داشتم بیخوابیها و بیقراریهات همشون یه خاطره اند برام از یه نوزاد کوچولو ک...
9 آبان 1392

خلاقیتهای 10 ماهگی

این آقا کوچولوی کنجکاو ما حالا دیگه یه مرد حسابی شده و هر ماه مستقلتر از ماههای پیش میشه:الان دیگه میتونهراحت با گرفتن دستش به اشیا ازین طرف به اون طرف بره با یک دست تعادلش حفظ کنه و بایسته و تقریبا تو همه چیز سرک بکشه داخل کابینتها و کشوها که سرگرمی هرروزشه.عاشق نخ و هرچیز نازکه.غذاخوردنش خداروشکر بهتر شده و تازه با قاشق به منو باباییش غذا هم میده.موبایلمو میذاره درگوشمو بازور میگه حرف بزن و گاهی انقدر محکم هولش میده روگوشم که میخوره تو کلم و جیغم درمیاد.جواب تلفن گاهی میده و وقتی زنگ میخوره سریع میره سمتش و شاسیشو میزنه و میگه ایوووووو جدیدا یه عادت بد پیدا کرده و اگه از چیزی خوشش نیاد یا دستش میزنه تو سرش یا سر اون مفلوکی که کنارش نشست...
8 آبان 1392

دوستهای مامان شبنم

جوجو کوچولو این ماه (یعنی 10 ماهگی شما)پراز اتفاقهای قشنگ بود برای مامانیاونم دیدن 5 تا از دوستهای دوران دبیرستانم بود که تو فیس بوک همدیگرو پیدا کردیمو بعد از 15 سال خونه خاله سمیه همدیگرو دیدیم و چه حس قشنگی بود دوباره جوونی کردن دوباره برگشتن به همه اون روزهای پرخاطره......اکثرشون همون سالهای بعداز مدرسه ازدواج کرده بودن و بچه های بزرگی داشتن و تو فسقلیترینشون بودی......خاله سمیه هم زحمت کشیدو یه سکه بهت کادو داد دستش درد نکنه.   دومین اتفاق جذاب تولد خاله حمیده دوست نینی سایتیم بود که خونشون دعوت شدیمو (بعداز تولد الینا جون که همدیگرو دیده بودیم دیگه همدیگرو ندیدیم)کلی بهمون خوش گذشت و تو هم دوستات امیر سام و پارسا شایلین دیدی ک...
6 آبان 1392

آقا کارن تولدت مبارک

باراد مامان امروز یه دوست دیگه به جمع دوستهای هم سنت اضافه شد و کارن کوچولو پسر خاله مهشید 4 آبان توسط دکتر معینی مهربون به دنیا اومد و این آخرین دوست کوچولویی که امسال به دنیا اومدو جمع کوچولوهارو تکمیل کرد الان شما بزرگترین کوچولوی تو جمع 1 ساله های فامیل منو بابایی هستی و احتمالا رییس قلدرها هم میشی و آقا کارن کوچولوترینشونه که فقط 11 ماه از شما کوچیکتره....مراقب همه دوستات باش و هم بازی و داداشی مهربون همشون باش....باشه پسر قشنگم     طبق معمول ماهم رفتیم بیمارستان ملاقات جوجوی خاله مهشید و شما هم با دیدن فسقل خان کلی ذوق کردیو (اینو به هیشکی نگو.......وقتی کارن بغلم بود یه دونه محکم کوبیدی رو پاش که نمیدونم چه حسی اون...
4 آبان 1392

تولد 10 ماهگی

عشقم 10 ماهه شد کلی مرد شدی واسه خودتهااااااااااااا تولدت مبارک جوجوی من. ماهگرد این ماه پسرکم خونه آقاجون برگذار شد و 1 اتفاق شیرین باعث شد که تولدتو تو جمع خونوادگی خودم و 2 روز زودتر از 9 مهر بگیرم .....اونم رفتن آقا جون به مکه بود که روز 8 مهر برای حج تمتع به مکه مشرف شدند و ماهم شب قبلش اونجا جمع شدیم و برای شما جشن گرفتیم.جاشون خالی نباشه و ایشالله به سلامتی میرند و کلی خوش میگذرونند و و با سوغاتیهای خوشگل برمیگردند.آمین     اینم از مهمون اختصاصی جشنمون آقا علیرضای شیطون(که کلی باهاش بازی کردی و ذوق کردی و از بودن باهاش لذت بردی)   ...
9 مهر 1392

خلاقیتهای 9 ماهگی

پسرکم کلی شیطون شده تقریبا تو حالت نشسته یا خوابیده دیگه نمیشه پیداش کرد یا در حال 4 دست وپا رفتنه یا هر چیز مرتفعی که میبینه میگیره و بلند میشه یه جورایی عاشق ایستادنه.تقریبا کاربرد بعضی چیزهارو یاد گرفته مثلا میدونه شونه مال ارایش مو و چندروز پیش کلی موهای بابایی برس کشید اونم اروم و بدون فشار انگاری سالها آرایشگر بوده بچم. شدیدا به من وابسته شده و تا از جلوی چشمش دور میشم جیغش میره هوا......همش درحال گاز گرفتن منه چون پنجمین دندونش هم دراومده کلی لثش میخاره دور دهنش پراز دونه شده که فکر میکنم مال اسید آب دهانشه.کلی هم لاغر شده جوجوم. بای بای کردنو یاد گرفته و واسه مامانجونش کلی نانای میکنه.(قرطی)   یه اتفاق بد: چندروز پیش ی...
9 مهر 1392

بابایی مرتضی رفت پیش خدا......

پسر قشنگم امروز 4 روزه که از رفتن بابایی مرتضی از پیش ما میگذره ،4 روز سخت و غم انگیز. 27 شهریور 92 سه شنبه یه روز بد بود برای همه ما آخه بابایی بعداز 2 ماه دردی که کشید و بستری بودنش روی تخت بلاخره جسم نحیفش طاقت نیاورد و عین یه فرشته معصوم پرکشید به آسمون.روحش شاد. جوجه مامانی میخوام برات از آخرین لحظه هایی که کنار بابابزرگت بودم بنویسم که روزی که بزرگ شدی و این مطالب خوندی بتونی لحظه های آخر بودن پدر بزرگتو مجسم کنی. جوجو این 2 .3 هفته آخر شهریور روزهای پرکاری بود برای بابا احمدرضا و ما هم برای اینکه تنها نمونیم بیشتر روزهارو خونه مامانم میگذروندیم تا روز آخر کاری بابا 3 شنبه ساعت 12 شب مامانجون بدری خبر داد که بابایی حالش خی...
31 شهريور 1392

بابا مرتضي

سلام قشنگم.من خاله آزاده هستم.مامان شبي ،اين روزها سرش شلوغه و از من خواسته تا به جاي اون،برات تو اين صفحه لالايي بگم.. جونم برات بگه خاله : " مادر بزرگ مامان شبي، عمه ء منه.. كه توي يكي از روزهاي پاييز ١٢ سال پيش،از بين ماها رفت.. من و مامانت، اونموقع تازه داشتيم جووني را تجربه ميكرديم ..روزهاي خيلي سخت و غم انگيزي بود خاله :( كمي بعد از اون روزهاي تلخ،محمد رضا به دنيا اومد..حضور شيرين يه بچه،هميشه حال و هواي آدم را خوش ميكنه و ميتونه فضاي خونه را پر از شادي كنه و محمدرضا براي ما،چنين نقشي داشت.. مثل كاري كه آنديا كوچولو داره بعد از رفتن پدرام عزيز، برامون انجام ميده.. همهء اينا رو براي اين گفتم كه : بعدها وقتي كه به لطف خدا بزرگ شدي و م...
29 شهريور 1392

دندون

مموشک من بلاخره دندونهای بالاییتم از تو لثه اومدن بیرونو 2 تا مروارید خوشگل به جمع مرواریدهای دهنت اضافه شد.....البته سر دراومدن ای یکیها یکم اذیت شدی.یه کوچولو تب کردی و شبها با گریه از خواب بیدار میشدی.اشتهات به غذا هم کلا از بین رفته بود و به سختی 2 تا قاشق غذا میخوردی. پس کلی مراقبشون باش تا کرم نخوردشوناااااااا..................................................................... هر چند که تو انقدر آقایی که شبها با من مسواک میزنی و از الان مراقب دندونات هستی.مسواکتو که میارم خودت دهنتو باز میکنی منم یه کوچولو روشون مسواک میزنم و بعدش میدم دست خودت تا باهاش دهنتو تمیز کنی(البته بیشتر میخوریش)آفرین آقا کوچولوی من.   اینم کیک ...
23 شهريور 1392