بابا مرتضي
سلام قشنگم.من خاله آزاده هستم.مامان شبي ،اين روزها سرش شلوغه و از من خواسته تا به جاي اون،برات تو اين صفحه لالايي بگم..
جونم برات بگه خاله :
" مادر بزرگ مامان شبي، عمه ء منه.. كه توي يكي از روزهاي پاييز ١٢ سال پيش،از بين ماها رفت..
من و مامانت، اونموقع تازه داشتيم جووني را تجربه ميكرديم ..روزهاي خيلي سخت و غم انگيزي بود خاله :(
كمي بعد از اون روزهاي تلخ،محمد رضا به دنيا اومد..حضور شيرين يه بچه،هميشه حال و هواي آدم را خوش ميكنه و ميتونه فضاي خونه را پر از شادي كنه و محمدرضا براي ما،چنين نقشي داشت..
مثل كاري كه آنديا كوچولو داره بعد از رفتن پدرام عزيز، برامون انجام ميده..
همهء اينا رو براي اين گفتم كه :
بعدها وقتي كه به لطف خدا بزرگ شدي و معني لالايي هاي امشب منو درك كردي،بدوني كه بودن قشنگ تو در اين روزها در آغوش بابا احمدرضا و مادرش و عمو و عمه هات، همچين اثري رو داره.. حالا كه بابايي مرتضي ديگه بينشون نيست :(
عزيز دلم، متاسفانه نه ماه،فرصت كمي بود تا بعدها خاطره اي از بابا مرتضي در ذهنت باقي بمونه ، اما مطمئن باش كه پدربزرگت در آخرين سال زندگيش تو اين دنيا،به خاطر داشتن تو، روزهاي زيباتري را سپري كرده و حالا كه داره يه زندگي جديد را تجربه ميكنه، وجود گرم نازنينت ،براي اميد دادن به بابا احمدرضا،كمك خيلي بزرگيه .."
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی