بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

بابایی مرتضی رفت پیش خدا......

1392/6/31 0:14
نویسنده : شبنم
234 بازدید
اشتراک گذاری

پسر قشنگم امروز 4 روزه که از رفتن بابایی مرتضی از پیش ما میگذره ،4 روز سخت و غم انگیز.

27 شهریور 92 سه شنبه یه روز بد بود برای همه ما آخه بابایی بعداز 2 ماه دردی که کشید و بستری بودنش روی تخت بلاخره جسم نحیفش طاقت نیاورد و عین یه فرشته معصوم پرکشید به آسمون.روحش شاد.

گریهگریهگریهگریه

جوجه مامانی میخوام برات از آخرین لحظه هایی که کنار بابابزرگت بودم بنویسم که روزی که بزرگ شدی و این مطالب خوندی بتونی لحظه های آخر بودن پدر بزرگتو مجسم کنی.

جوجو این 2 .3 هفته آخر شهریور روزهای پرکاری بود برای بابا احمدرضا و ما هم برای اینکه تنها نمونیم بیشتر روزهارو خونه مامانم میگذروندیم تا روز آخر کاری بابا 3 شنبه ساعت 12 شب مامانجون بدری خبر داد که بابایی حالش خیلی بده و ممکنه تا صبح تحمل نکنه منم چون بابایی خیلی دوست داشتم تورو پیش مامانم گذاشتم و با آقاجون به خونه بابایی رفتیم و با دیدن چهره بابایی و تنفس سختش و بدن سردش فهمیدیم که لحظه های آخر بودنش کنارمونه با دیدنش تو اون حالت نتونستم تحمل کنم و هق هق گریه کردم باهاش کلی حرف زدم و ازش خداحافظی کردم از تو براش گفتم و اینکه چقدر دوست داشتم حداقل تو تولد 1 سالگیت میبود و اون که فکر نمیکنم حتی دیگه منو هم میشناخت اشک تو چشاش جمع شد و قطره های اشک از گوشه چشمش پایین میومد (آخه بابایی عاشق نوه هاش بود و انقدر که مهربون بود هروقت از شماها حرف میشد کلی گریه میکرد)اشکاشو پاک کردم و ازش خواهش کردم که زنده بمونه اما با نگاهش بهم فهموند که رفتن براش راحتتره..........آقاجون کلی براش قران خوند و بهش آرامش داد مامانی و عمه لیلا اونجا تنها بودند و تا اومدن بابا و عمو از سرکار 2 ساعتی زمان برد تا بلاخره اومدند  و منم به هوای تو که ممکنه از خواب بیدار بشی و شیر بخوای با بابایی خداحافظی کردم و ازش قول گرفتم که تا صبح کنارمون بمونه تا تورو به دیدنش ببرم اما30 دقیقه بعداز رفتن ما ( اورژانس اومده بود و بهم گفت که نهایتا تا 1.2 ساعت دیگه زنده میمونه) از پیشمون رفت و شد یه فرشته آسمونی.....بابایی انقدر مهربون بود که تمام این مدتی که بابا احمدرضا درگیر کار بود صبر کرد زجر کشید و درست تو اخرین روز مراسمش از پیشمون رفت حتی نخواست که تو کار پسراش وقفه بندازه.....میدونی بارادی تو این 2 ماهی که بابایی حتی نتونست یه جرعه آب بنوشه و روزها فقط سقف اتاقو نگاه میکرد با دیدن تو و عسل و ارتین خوشحال میشد چشماش میدرخشید و انگار به امید شماها زندگی میکرد.ازین بابت خوشحالم که تورو داشتم و بابایی بدون دیدن نوه پسریش از دنیا نرفت......حیف که تو هیچ خاطره ای ازش تو ذهنت نمیمونه ،فقط بدون که مهربونترین و بهترین بابابزرگ دنیا بود.خدا رحمتشون کنه.گریه

 

 

پ.ن:

پسرکم بابایی اون موقع که تازه به دنیا اومده بودی هروقت خونشون غذا میخوردیم میگفت به بارادم غذا بده براش ابگوشت درست کن تا بوی غذارو که میشنوه روحش نپره. ما هم کلی میخندیدیم که آخه بابایی نینی ما هنوز کوچولو واسه غذا خوردن اونم چپ چپ نگاه میکرد که یعنی شما هیچی نمیفهمید....حالا هروقت یه غذایی داریم که تو نمیتونی بخوری میگم به قول بابایی الان روحت میپره بیا یه کوچولو بخور....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مريم
1 مهر 92 17:29
تسليت ميگم شبنم جون...بقاي عمر همسرت باشه ..اميدوارم ديگه غم نبينيد و هميشه شادي باشه توي خونتون...روحشون شاد


ممنونم عزيزدلم
مهرنوش مامان آرنیکا
2 مهر 92 0:40
شبنم جوونم تسلیت میگم عزیزم خیلی ناراحت شدم، ایشالا غم اخرتون باشه.


ممنونم دوست قشنگم