بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

کریسمس مبارک

اینم از اولین کریسمس پسملی کنار دوستهای مامان(سال 2014 میلادی)       راستی این صدمین پستیه که تو وبلاگت گذاشتم......... پس به افتخار 3 رقمی شدن پستها و پشتکار مامانی یه کف مرتب...هورااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
12 دی 1392

اولین کلمه ها

توی این 9 ماه اصوات زیادی از دهنت خارج شده(اممم یه معنی ممه.بابا و به به هم که ورد زبونته) عشق کوچولوی من اما واقیعشون ،اونایی که میدونی معنیشون چیه و چه کاربردی دارند از 9 ماهگیت شروع شدن و اینا بودند:   الو...........13 شهریور 92(گوشی تلفنو برمیداری و میگی ایو)   مامان........20 شهریور92(دنبالم 4 دست و پا میومدی و میگفتی مامان)چقدر شیرین بود  میدونم که دیگه معنی این کلمه رو میدونی و برای صدا کردن من میگی مامان قربونت برم عسلکم   هفته دوم از اولین ماه 1 سالگی:نی نی (هر موجود کوچولویی میانگین سنی 1 ماه تا 6 سالو میگی نی نی به عروسک و عکس خودت یا نی نیهای تو تلویزیون هم میگی نی نی )....دا(به معنی دالی)جیز.........
2 دی 1392

یلدای 92

اینم از اولین شب یلدایی که خانواده 3 نفریمون کنار هم جشن گرفتیم و کلی بهمون خوش گذشت :   ...
1 دی 1392

جشن تولد 1 سالگی

تولد 1 سالگی باراد با تم جنگل: ردپا:     عدد 1:     ریسه عکس (11 ماهگرد):     ریسه هپی برت دی:     ریسه عکس:   عدد 1:   میز گیفت(برای مهمونهای عزیزم):         میز شام:                       رقص چاقو :     باراد و نصفه بابایی:   باراد و دوستان:         ...
17 آذر 1392

1 سالگی

بلاخره پسرکم روز تولدت رسید و تو 1 ساله شدی....9/9/91 قشنگترین روز زندگی من بود وقتی تو رو در آغوش گرفتم و لحظه لحظه اون روز توی ذهنم برای ابد ثبت شده.این 1 سال برام خیلی زود گذشت انقدر زود که هنوز باور ندارم که تو 1 ساله شدی و فکر میکنم همون نوزاد کوچولویی هستی که توی بیمارستان توی اتاق عمل بهم نشونش دادند و گفتند اینم پسرت مامان......چه روز خوبی بود. میدونی همه این خاطره های قشنگ این 1 سال مدیون خوبی تو هستم پسرکم.میدونی چرا؟آخه تو انقدر آقا وآروم و صبوری که حد نداره انقدر مهربونی انقدر خوبی که گاهی باورم نمیشه که خدا منو لایق مادری تو دونسته.ازت ممنونم عشق کوچولوی من.دوست دارم بی نهایت......     پسرکم با وزن 9700 و قد 78...
8 آذر 1392

خلاقیتهای 11 ماهگی

فسقل مامان توی آخرین ماه از اولین سال به دنبا اومدنش کلی مهارتهای حرکتیش کامل شده مثلا بدون کمک میتونه از تخت پایین بیاد یا بالا بره ،میتونه وقتی ایستاده دولا بشه و ازروی زمین وسیله برداره اما هنوز نمیتونه بدون کمک بایسته و یه کوچولو تنبله...........البته گاهی اوقات ژست میگیره که مثلا میخواد بلند بشه اما هنوز شجاعتشو پیدا نکرده.هنوز عاشق تلفنه و هرچیزی که شبیه تلفن باشه سرگرمی خوبیه که مدتها وقتشو باهاش پر میکنه گوشیو و میگیره تو دستش و شروع میکنه به الو گفتن وحرف زدن گاهی وسطش داد میکشه و گاهی آروم و با احساس حرف میزنه خلاصه اینکه خیلی شیبرین و بامزه شده.کلمه هایی که یاد گرفته خیلی زیاد نیست فقط مم میگه و نه و اه و ماما و بابا و من............
8 آذر 1392

اولین مریضی

فسقل مامان برای اولین بار تو هفته اخر 1 سالگیت یه سرمای کوچولو خوردی ،روز اول 38 درجه تب داشتی و الانم سرفه میکنی و فکر میکنم بدن دردم داری آخه خیلی نق میزنی.........من و بابایی هم مریضیم و دقیقا مدل سرما خوردگیمون عین شماست فکر میکنم این یه ویروس ناقلاست که اومده تو خونمون و یواشکی داره بینمون زندگی میکنه ،خدا کنه زودتر از خونمون بره.(ای ویروس بی تربیت زودی برو الان 3 روزه که اومدی مهمونی فکر کنم دیگه باید جل و پلاستو جمع کنی و بری آخه من یه عالمه کار دارم واسه تولد فسقلم......)     راستی شنبه 2 آذر رفتیم چکاب 1 سالگی آزمایشگاه و شما آزمایش خون و ادرار رادی و 4 ساعت مارو معطل کردی تا جیش کنی موقع خون گرفتنم کلی گریه کردی...
4 آذر 1392

باراد در اولین محرم

جوجویی امسال شما اولین بار بود که به صورت زنده محرم و دسته های عزاداری برای امام حسین دیدی و با تعجب و شگفت زده غرق اون همه ازدحام و حسین حسین گفتنای عزادارای امام حسین شده بودی.....پارسال درچنین روزی (البته تو سال قمری)شما هفته آخر زندگی جنینیتو سپری میکردی و تو شکم من با نجوای حسین گفتن و عزاداری آشنا شدی....اما امسال تو بغل بابایی بودی و همه چیزو با چشمات دیدی وقتی تو دلم بودی با صدای طبل و بلند مردم خودتو محکم میکوبیدی به دلم و من تجسم میکردم داری سینه میزنی اما امسال با شنیدن صداها پاهای کوچولوتو تکون میدادی و خودتو تو عزاداری سهیم کرده بودی،خلاصه که صحنه قشنگی بود لمس وجودت ،دیدن نگاهت و حس کردن احساست قشنگم. راستی به جای تو کلی از ا...
24 آبان 1392

آقاجون

بلاخره آقاجون بعداز 1 ماه از سفر مکه برگشتند منو شما به دلیل دیروقت بودن و الودگی محیط فرودگاه به استقبال آقاجون نرفتیم و تو خونه منتظرش شدیم.آقاجون 5/30 صبح سه شنبه 7 ابان رسیدن خونه و تو هم انگار شصتت خبردار شده بود دقیقا همون موقع از خواب بیدار شدی منم سپردمت به یکی از خاله ها و پله هارو 2تا یکی کردمو خودمو به بابام رسوندم............آخیشششششششششششش خداروشکر که به سلامت برگشتی باباجونم(البته یه کوچولو سرما خورده بودو سرفه میکرد)چقدر دلم برات تنگ شده بود بهترین بابای دنیا. و اینم اولین صحنه مواجه شدن شما با حاج داود:   آقاجون سوغاتیهای منو بده میخوام برم بخوابم   ...
11 آبان 1392