بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

خلاقیتهای 8 ماهگی

جوجه قشنگم توی 8 ماهگیت خیلی درگیر بودم و فرصت به روز کردن وبلاگتو نداشتم آخه تو این ما بابایی مرتضی بیمارستان بود و متاسفانه حالش اصلا خوب نیست و ما اکثرا خونه مامانجونیم.....البته 2 روزه که اومده خونه اما اصلا خوب نیست برای سلامتیش دعا کن آخه زجر کشیدنو تو صورتش میشه دید(هر چند که حتی نمیتونه داد بکشه یا حرف بزنه و از دردش بگه)   جوجو توی 8 ماهگیت میتونی لبه تخت بگیری و بلند شی و روی پاهات بایستی هرچند که هنوز رو پنجه وایمیستی و مامانجون نگران ایستادنته.....لبه تخت پارکتو میگیری انقدر تکونش میدی که هر آن ممکنه پرتش کنی زمین. ای ی ی ی گهگهداری که حواست نباشه یا بدنت لخت باشه و سرمای زمین اذیتت کنه 4 دست و پا میری....اما خیلی کم.ت...
9 شهريور 1392

تولد8 ماهگی

جوجویی قشنگم8 ماهه شد کلی شیطونتر و بازیگوشتر اما شیرینتر و دوستداشتنی تر.پسرکم دلم برای هرروزی که بزرگتر میشی و میگذره تنگ میشه.دلم برای نوزادیت برای بوی تنت برای همه اولینهات تنگ میشه عشق مامان........... برای تولد 8 ماهگیت خودم ابتکار به خرج دادم و کیک درست کردم آخه تازه یه کیک گنده واسه جشن دندونیت خورده بودیم و تولد 8 ماهگیت با اولین شبهای قدر زندگیت یکی شده بود واسه همین یه کیک خوشمزه درست کردم و 3،4تا از دوستهای عروسکیتو دعوت کردیم و جشن گرفتیم. شب هم یه سر به خونه آقا جون اینا زدیم و بعدشم شام 3 تایی رفتیم بیرون و شما اولین هدیتو که برچسبهای خوشگل بود از آقای رستوران دار گرفتی.   یه موقع فکر نکنی کیکم سوخته بوداااااااااا ا...
12 مرداد 1392

خلاقیتهای 7 ماهگی

پرنس کوچولوی من توی این ماه فقط یه کار جدید یاد گرفتی اونم دس دسی کردنه این کارو هم تو هفته آخر 7 ماهگی به صورت غریزی و بدون اینکه کسی بهت یاد داده باشه انجام دادی.بقیه خلاقیتهات پیشرفته همونایی که تو ماههای پیش انجام میدادی .مثلا قبلا عین پیکان سینه خیز میرفتی اما الان تو مایه های لامورگینی میری.گاهی اوقات باید بگردم تا پیدات کنم برای رسیدن به رسیور یا کتابخونه جدیدا هم اشپزخونه و جا کفشی با سرعتی باور نکردنی حرکت میکنی و یهو غیب میشی. راستِییییییییییییییییی یه خلاقیتت یادم رفت:اونم ایستادنته.شکم بابایی میگیری و روی پاهات وایمیستی البته دولا.....................هنوز عاشق دستمال و کاغذی و میخوریشون.تا منو میبینی که جیغ میزنم که نخور کلی گ...
9 مرداد 1392

جشن دندونی

پسر قشنگم وقتی 7 ماه و 10 روز از به دنیا اومدنت گذشته بود بعداز 2.3 روز بیقراری و تب کوچولویی که کردی یه روز به طور اتفاقی دیدم 2تا مروارید سفید و خوشگل تو دهنت دارند خودنمایی میکنند و این شروع بزرگ شدن تو بود: تو دیگه الان یه مرد شدی که میتونی عین ادمهای گنده غذا بخوری جوجوی قشنگم........... خلاصه اینکه بعداز دیدن مرواریدهای کوچولوت کلی ذوق کردم و هیجان زده شدم اخه تجربه این اولین های نی نی برای یه مادر زیباترین و شگفت انگیزترین اتفاق های زندگیشه که باعث میشه خدارو بیشتر از قبل به خاطر سلامتی و رشد طبیعی عشق کوچولوش شکر کنه.............خدایا مچکرم رویش دندونهای قشنگت مارو به صرافت انداخت که یه مهمونی خانوادگی برای شما بگیریم و خانواده...
29 تير 1392

اولین خرابکاریهای جوجوی من

پسملی از وقتی که 7 ماه شده کلی شیطون شده و عین فرفره توی خونه قل میخوره تا 1 لحظه ازش غافل میشم میبینم که یا تو راهرو روی سنگاست و داره زمینو لیس میزنه یا قل خورده و رفته تو آشپزخونه یا پیش میز تلویزیون و یا تو کتابخونه داره کتابهارو بهم میریزه.... اینم 2 نمونه از خرابکاریهات که با سند و مدرک ثبتشون میکنم که بعدا نگی واست حرف دراوردماااا جوجو: اینجا در رسیورو کندی و من هنوز تو بهتم که چجوری زورت رسیده(هفته اول 7 ماهگی)         تازه ژستم میگیری وقتی میبینی دارم دعوات میکنم که اینکارو نکن................معلومه که بچه عکاسیهاااا   اینم همون روز وقتی داشتم آشپزی میکردم اتفاق افتاد.قضیه هم از...
17 تير 1392

خواهر آقا باراد

بدون شرح(خونه مامان جون92.4.12 )     اگه خواهر داشتی احتمالا این شکلی میشد: قربونت برم فندق من       راستی یه خبر جدید:لثه هات سفید شدن داری دندون درمیاری فسقل مامان..... ...
17 تير 1392

بدون عنوان

این عکسارو هر کار کردم نتونستم تو مطلب قبلی آپلود کنم :     اینجا آرش (بابای آندیا کلی غیرتی شده بود و بهت چپ چپ نگاه میکرد)       ...
14 تير 1392

تولد 7 ماهگی

پسرکم 7 ماهه شد و این ماهگردش با همه ماهگرداش یه فرق گنده داشت اونم این بود که ماهگرد جوجومونو توی آتلیه بابایی گرفتیم و دوستاش آندیا و پارلا کودک درون خاله سمیرا(که 1 ماه دیگه به دنیا میاد)و پرهام کودک درون خاله مصی (که 1 ماه و نیم دیگه به دنیا میاد)هم توی تولدش شرکت کرده بودند و کلی باهم عکس گرفتند و یه عالمه مارو خندوند.....بارادی آندیارو بغل کرده بود یه جاهایی با تعجب بهش نگاه میکرد و فکر میکنم تو دلش میگفت:منو این همه خوشبختی محال محال. خلاصه که 7 ماهگیت به هممون خیلی خوش گذشت.ممنونم ازاینکه هستی و باعث خوشحالی مایی عشقممم   چندتا از عکسات بازم بدون رتوش:           &nbs...
14 تير 1392

خلاقیتهای 6 ماهگی

کوچولوی ما واسه خودش مردی شده : تو آخرین هفته ٦ ماهگیش یاد گرفته نانای میکنه ،مامان و بابا میگه(البته  وقتی عصبانی یا ناراحته یا وقتی که داره گریه میکنه تند تند  و پشت هم میگه مامان بابا )برای اینکه دلمون نشکنه جفتمونو پشت هم صدا میکنه (البته هنوز معنیشونو نمیدونه فقط اصواتیه که تونسته متصل کنه به همدیگه و ازشون کلمه بسازه)سینه خیز هم دیگه نمیره از بس که تنبله این آقا پسر ....ترجیح میده به جای اینکه عین کرم خودشو رو زمین هول بده برای دسترسی به چیزهایی که میخواد قل بخوره.جدیدا از زیر میزو مبل پیداش میکنم بعضی موقعها فقط یه جفت پای کوچولو میبینم که داره بال بال میزنه که یکی نجاتش بده. آقا جدیدا یاد گرفتند کشوی میز تلویزیون با دست...
9 تير 1392