بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

تولد 10 ماهگی

عشقم 10 ماهه شد کلی مرد شدی واسه خودتهااااااااااااا تولدت مبارک جوجوی من. ماهگرد این ماه پسرکم خونه آقاجون برگذار شد و 1 اتفاق شیرین باعث شد که تولدتو تو جمع خونوادگی خودم و 2 روز زودتر از 9 مهر بگیرم .....اونم رفتن آقا جون به مکه بود که روز 8 مهر برای حج تمتع به مکه مشرف شدند و ماهم شب قبلش اونجا جمع شدیم و برای شما جشن گرفتیم.جاشون خالی نباشه و ایشالله به سلامتی میرند و کلی خوش میگذرونند و و با سوغاتیهای خوشگل برمیگردند.آمین     اینم از مهمون اختصاصی جشنمون آقا علیرضای شیطون(که کلی باهاش بازی کردی و ذوق کردی و از بودن باهاش لذت بردی)   ...
9 مهر 1392

خلاقیتهای 9 ماهگی

پسرکم کلی شیطون شده تقریبا تو حالت نشسته یا خوابیده دیگه نمیشه پیداش کرد یا در حال 4 دست وپا رفتنه یا هر چیز مرتفعی که میبینه میگیره و بلند میشه یه جورایی عاشق ایستادنه.تقریبا کاربرد بعضی چیزهارو یاد گرفته مثلا میدونه شونه مال ارایش مو و چندروز پیش کلی موهای بابایی برس کشید اونم اروم و بدون فشار انگاری سالها آرایشگر بوده بچم. شدیدا به من وابسته شده و تا از جلوی چشمش دور میشم جیغش میره هوا......همش درحال گاز گرفتن منه چون پنجمین دندونش هم دراومده کلی لثش میخاره دور دهنش پراز دونه شده که فکر میکنم مال اسید آب دهانشه.کلی هم لاغر شده جوجوم. بای بای کردنو یاد گرفته و واسه مامانجونش کلی نانای میکنه.(قرطی)   یه اتفاق بد: چندروز پیش ی...
9 مهر 1392

بابایی مرتضی رفت پیش خدا......

پسر قشنگم امروز 4 روزه که از رفتن بابایی مرتضی از پیش ما میگذره ،4 روز سخت و غم انگیز. 27 شهریور 92 سه شنبه یه روز بد بود برای همه ما آخه بابایی بعداز 2 ماه دردی که کشید و بستری بودنش روی تخت بلاخره جسم نحیفش طاقت نیاورد و عین یه فرشته معصوم پرکشید به آسمون.روحش شاد. جوجه مامانی میخوام برات از آخرین لحظه هایی که کنار بابابزرگت بودم بنویسم که روزی که بزرگ شدی و این مطالب خوندی بتونی لحظه های آخر بودن پدر بزرگتو مجسم کنی. جوجو این 2 .3 هفته آخر شهریور روزهای پرکاری بود برای بابا احمدرضا و ما هم برای اینکه تنها نمونیم بیشتر روزهارو خونه مامانم میگذروندیم تا روز آخر کاری بابا 3 شنبه ساعت 12 شب مامانجون بدری خبر داد که بابایی حالش خی...
31 شهريور 1392

بابا مرتضي

سلام قشنگم.من خاله آزاده هستم.مامان شبي ،اين روزها سرش شلوغه و از من خواسته تا به جاي اون،برات تو اين صفحه لالايي بگم.. جونم برات بگه خاله : " مادر بزرگ مامان شبي، عمه ء منه.. كه توي يكي از روزهاي پاييز ١٢ سال پيش،از بين ماها رفت.. من و مامانت، اونموقع تازه داشتيم جووني را تجربه ميكرديم ..روزهاي خيلي سخت و غم انگيزي بود خاله :( كمي بعد از اون روزهاي تلخ،محمد رضا به دنيا اومد..حضور شيرين يه بچه،هميشه حال و هواي آدم را خوش ميكنه و ميتونه فضاي خونه را پر از شادي كنه و محمدرضا براي ما،چنين نقشي داشت.. مثل كاري كه آنديا كوچولو داره بعد از رفتن پدرام عزيز، برامون انجام ميده.. همهء اينا رو براي اين گفتم كه : بعدها وقتي كه به لطف خدا بزرگ شدي و م...
29 شهريور 1392

دندون

مموشک من بلاخره دندونهای بالاییتم از تو لثه اومدن بیرونو 2 تا مروارید خوشگل به جمع مرواریدهای دهنت اضافه شد.....البته سر دراومدن ای یکیها یکم اذیت شدی.یه کوچولو تب کردی و شبها با گریه از خواب بیدار میشدی.اشتهات به غذا هم کلا از بین رفته بود و به سختی 2 تا قاشق غذا میخوردی. پس کلی مراقبشون باش تا کرم نخوردشوناااااااا..................................................................... هر چند که تو انقدر آقایی که شبها با من مسواک میزنی و از الان مراقب دندونات هستی.مسواکتو که میارم خودت دهنتو باز میکنی منم یه کوچولو روشون مسواک میزنم و بعدش میدم دست خودت تا باهاش دهنتو تمیز کنی(البته بیشتر میخوریش)آفرین آقا کوچولوی من.   اینم کیک ...
23 شهريور 1392

یه دوست جدید دیگه....

آقا بهراد پسر خاله مصی و عمو امیر(همکار بابایی) 2 شهریور توسط دکتر معینی مهربون به دنیا اومد و یه دوست جدید به دوستات اضافه شد....خداروشکر از وقتی شما به دنیا اومدی همه دوستها و فامیلامون هم نینی دار شدند و همسن زیاد داری و تنها نیستی تا  یذره که بزرگتر شدید بتونید کلی اتیش بسوزونید.   ما هم که پای ثابت ملاقات کننده های بیمارستان بهمن:   تولدت مبارک  کوچولوی خاله ...
22 شهريور 1392

باغ

جوجویی تو این یک هفته کلی باغ گردی کردیم و خوش گذرونیم یه روزشو با خانواده من به باغ عمو جواد(دوست آقا جون)رفتیم و یه روزشم با فامیلهای بابایی تو باغشون تو کرج گذروندیم....کلی بازی کردی خودتو واسه همه لوس کردی نون درست کردیم میوه از درخت کندیم و خوردیم و خلاصه تو ماه آخر تابستون کلی از طبیعت و هوای خوب استفاده کردیم.... راستی یه کوچولو بیقراری کردی و تب کردی اونم به خاطر دندوناته(انگاری خیلی اذیتت میکنند چون دور دهن و باسنت هم جوش زده و عرق سوز شده)   این نون من خودم برات درست کردم و اسمتو روش با خمیر گذاشتم ولی بعداز پخته شدت خیلی ظاهر قشنگی پیدا نکرد انگاری ابله مرغون گرفته بود       ...
22 شهريور 1392

پارلا كوچولو به دنيا اومد

جوجوي قشنگم امروز يه دوست جديد قدم به دنياي ما ادم گنده ها گذشت و از شكم مامانش اومد توي بغل مامانش .... دختر خاله سميرا بعداز سالها انتظاري كه مامان و باباش براي اومدنش كشيده بودند به دنيا اومد . پارلا خانم اين فرشته كوچولو و سفيدو نازامروز ١٢ مرداد ٩٢ ساعت ١٠/١٥ متولد شد و ما هم براي ملاقاتش به بيمارستان رفتيم شما هم ٢ تا از بادكنكاتو براش كادو بردي و كلي با كنجكاوي نگاش ميكردي و تختشو محكم گرفته بودي و ول نميكردي ..... معلومه كه احساس بزرگتري ميكردي و ميخواستي از الان مراقبش باشي پس مراقب دوست و خواهر كوچولوت باش قشنگم.     اینم از تولد 1 ماهگی پارلا کوچولو که خونه مامان جون برگذار شد(ایشالله 1000 ساله بشه خوشگل خاله) ...
12 شهريور 1392

تولد 9 ماهگی

جوجو کوچولوی مامان  9 ماهگیت مبارک..... این ماه چون بابا مرتضی حالش خوب نیست تصمیم گرفتم که یه ماهگرد کوچولو با حضور عمو و عمه هات خونه مامانجون بگیرم تا بابا مرتضی هم تو جشنمون باشه و یه یادگاری خوب باشه واسه هممون.واسه همین یه کیک خیلی خوشمزه خریدیم و خونه مامانجون جشن گرفتیم . تولدت مبارک عشقم.     راستی 2 تا دندون بالاییت هم دارند در میان.میگم چندروزه بیتابی میکنی و سرت داغه بگو داری یه مرحله دردناک دیگه رو میگذرونی جوجوی من. ...
10 شهريور 1392