بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

اولین غذا

آقا کوچولو امروز اولین غذای عمرتو خوردی و چقدر دوست داشتی....... با ولع تمام ،سرلاکی که برات درست کرده بودیم و خوردی،وقتی قاشق میومد سمت صورتت از دور دهنتو باز میکردی و منتظر بودی انگار ١٠٠ ساله اینکارها ی و میدونی غذا چیه(هزار ماشاالله)(تازه بازم دلت میخواست ولی ترسیدیم که بیشتر بهت بدیم و معدت اذیت بشه)خلاصه غذا خوردنت خیلی بامزه و هیجان انگیز بود بعدشم کلی شیر خوردی و خوابیدی.......نوش جونت پسرم. اینم عکس اولین غذایی که خوردی:   ...
11 ارديبهشت 1392

حمام

مراحل حمام رفتن آقا کوچولو: راستی من از اواسط ماه ٤ خودم  چندباری تنهایی حموم بردمت.یکم سخت بود اما کم کم دارم راه میافتم قبل حمام(آقا باراد در حال گرفتن ماساز از مامانی):   بعد از حموم   ...
10 ارديبهشت 1392

5 ماهگی

اقا باراد ٥ ماهه شد .با وزن ٧٦٥٠ و قد ٥/٦٥ و آقای دکتر امیدوار از همه چیزش راضی بود خداروشکر و غذای کمکی براش تجویز کرد. قرار شده از فردا روزی ١ قاشق بهتون سرلاک بدم البته آقای دکتر بین انتخاب حریره بادوم و سرلاک و فرنی بهم حق انتخاب داد اما چون ممکنه تو ماه آینده بریم مسافرت سرلاک که آمادست و از همه راحتترو انتخاب کردیم تا ماه بعد که حریره بادوم با شیرو شروع کنیم. تازشم کلی از شما و هوشیاری و امادگی بدنت تعریف کرد و گفت معلومه که از نظر روحی آرامش داره و همه چیزش عالیه دلیلشم یکی شیر مادره و دیگریش آرامش خونمون و من......بابایی هم کلی ذوق کردو خوشحال شد که چه مامانی و پسملی خوبی داره.خلاصه عمو امیدوار کلی بهمون روحیه داد و ما هم خوشحال ...
10 ارديبهشت 1392

تولد الینا خانم

آقا کوچولو جمعه ٣٠ فروردین تولد ١ سالگی الینا کوچولو دخمل یکی از دوستهای مجازیم بود و ما برای اولین بار بعداز اسال چت کردن و تبادل نظرهای اینترنتی همدیگرو دیدیم.جذاب بودن قضیه اینجا بود که که مامان الینا جون(خاله مریم)معرف دکتر معینی و دکتر امیدوار بهمون بود و ما  بابت این لطفش کلی ازش ممنونیم.خلاص اینکه شما تو تولد کلی دوستاتو دیدی و ما هم با دوستای خوبمون بیشترو بیشتر آشنا شدیم و کلی بهمون خوش گذشت.ایشاالله تولد ١٢٠ سالگی این خانم کوچولو. الینا خانم: آوینا خانم.امیر سام خان.شما و الینا خانم   مسابقه دست خوردن بین شما و امیر سام خان و اقا پارسا(که فقط ٤ روز از شما بزرگتره) ...
2 ارديبهشت 1392

13 بدر

پسملی عید اولین سال حضورت تو دنیا با یه رسم قشنگ به اسم ١٣ بدر تموم شد.امروز که روز طبیعته همه خانواده ها به جاهای سرسبز مثل باغ و دشت و پارک و ... میرند و نحسی١٣رو (طبق یه باور قدیمی)تو بیرون از خونه در میکنند. اما ما امسال کنار خانواده بابایی بودیم و همونطور که آغاز عید با اونا جشن گرفتیم پایانشم با اونها بودیم آش رشته خوردیم سبزه گره زدیم و خوش گذروندیم(آخه به خاطر هوا و فصل گرده افشانی گلها ترسیدیم که بریم باغ تا تو مریض نشی) به هر حال عید ٩٢ تموم شد و یک اتفاق بد هممونو ناراحت کرد و اونم فوت مامان خاله سمیرا (زندایی مرزبان)بود که خیلی تنها و گناه یروز ٨ فروردین تو بیمارستان فوت کرد خیلی دلمون براش سوخت و بیشتر برای سمیرا که ٥ ماهه ن...
25 فروردين 1392

خلاقیتهای 4 ماهگی

کارهای جدیدی که یاد گرفتی:چرخیدن ١٨٠ درجه......غلتیدن(تا حالا بدون کمک ٢ بار)گرفتن وسایل تو دستت و بازی با اسباب بازیهات.خوردن دست و پتو پیش بند و هر چیزی که جلو ی دهنت باشه و کردنشون تو حلقت ازت هم که میگیریمشون کلی گریه میکنی و جیغ میزنی.آب دهنتم که شدیدا آویزونه و همیشه لباست خیسه کلی قهقه میزنی با همه مهربونی و تو بغل همه میری عاشق شلوغی و مهمونیی تا یکی میاد خونمون آروم میگیری براشون ناز میکنی و خلاصه کلی شیرین کاریهای دیگه.....   راستی نمیدونم با این آقا فیله چه پدر کشتگی داری که تا میذاریمش بالای تخت پارکت آویزونش میشی میزنیش میکنیش آخرم می خوریش.فکر کنم اصلا دوسش نداری که با دیدنش انقدر عصبانی میشی .     ...
17 فروردين 1392

واکسن 4 ماهگی

پسملی یادم رفت که بگم ١٠ فروردین واکسن ٤ ماهگیتو پیش دکتر امیدوار زدی و خیلی پسر خوبی بودی فقط یه کوچولو وقتی سوزن رفت تو پات گریه کردی و بعدش آروم شدی.شبش هم رفتیم خونه مامان جون بایایی فقط اونجا وقتی بابایی میخواست از تو کریر بذارتت تو رختخواب دستش به پات خورد و فکر کنم دردت اومد چون کلی بی تابی کردی و هیچ جوره آروم نمیشدی تا کلی مامانجون باهات بازی کرد و کمپرس یخ گذاشت تا آروم گرفتی و خوابیدی.خداروشکر تب هم نکردی و فقط یه کوچولو بدنت داغ شده بود.راستی وزنتم شده بود ٧٢٠٠ و آقای دکتر کلی ذوق کرد که من فقط شیر خودمو بهت میدم و وزنت انقدر خوبه ماشا الله وگفت از ماه دیگه غذای کمکی شروع کنیم.ولی من دلم میخواد از ٦ ماه بهت غذا بدم اما نمیدو...
17 فروردين 1392