بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

روزهای آخر

نینی قشنگم فقط ۳ روز دیگه تا اومدنت مونده و من نگرانم.........میدونم که دلم واسه این روزها خیلی تنگ میشه زوزهایی که فقط مال منی حسی که فقط مال منه روزهای خوب یکی بودن......از ۵ شنبه تو دیگه مال من تنها نیستی .نمیدونم شاید باید خوشحال باشم که داری به دنیا میای اما من میترسم...میترسم از اینکه مامانی خوبی برات نباشم نتونم از پس نگهداریت خوب بربیام هرچند که همه میگن خدا قدرتی به ادم میده که از پس همه مشکلات نگهداری یه موجود بیدفاع که تنها پشت و پناهش بعد از خدا مامانش بر میاد اما نمیدونم که واقعا میتونم یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   مامانی از اینکه صاحبخونه خوبی برات نبودم منو ببخش شاید تو دلم خیلی وقتها اذیت شدی یا وقتهایی که من غذای ناجور میخوردم...
6 آذر 1391

عاشورا

پسر کوچولوی من دیروز عاشورا بود و من و خاله سمیرا به یاد تمام سالهای گذشتمون رفتیم منیریه برای دیدن دسته....خیلی بامزه بود با هر صدای حسین گفتن هیات تو یه لگد محکم بهم میزدی انگاری که تو هم داشتی سینه میزدی......میدونم که صدای بلند و اونهمه ازدحامو شلوغی شاید برات خوب نبود اما دوست داشتم همه چیزو وقتی تو دلمی تجربه کنی.فکر میکنم تو هم دوست داشتی چون خیلی وول میخوردی منم اسمتو از دیروز گذاشتم وول وول خان
6 آذر 1391

آتلیه

    شازده کوچولو جمعه با بابایی رفتیم آتلیه و کلی عکس از آخرین جمعه تو دلم بودن باهات گرفتم.هرچند که خیلی تپولی شدم و باد کردم اما یادگاری قشنگی شد.           ...
3 آذر 1391

آخرین ویزیت

نینی دیروز آخرین باری بود که دکتر رفتم و تورو توی مانیتور دیدم هفته دیگه این موقع تو تو بغلمی.........خدا کنه همه چیز خوب و عالی پیش بره.تو آخرین وزنی که دکی ازم گرفت ۷۹ شده بودم یعنی ۱۱ کیلو از قبل از بارداریم بیشتر شدم.فشارم خوب بود و همه چیز توروهم دکتر چک کرد و عالی بود(خداروشکر)برای ۵شنبه ساعت ۲ بهم وقت زایمان داد.خیلی میترسمممممممممممم.   راستی برای اهدای بندناف هم رفتیم موسسه رویان و خون بند نافتو که پر از سلولهای بنیادی و مغذیه اهدا کردیم.ایشاءالله که هیچ وقت هیچکس بهش احتیاج پیدا نکنه.ولی دوست داشتم که این صدقای باشه برای سلامتی تو.  
3 آذر 1391

خاله پارتی

سلام پسمل کوچولو ......۱ هفته تا اومدنت مونده ومن پر از استرسم.انقدر که نمیتونم ذهنمو جمع و جور کنم و برات بنویسم.فقط اومدم که از آخرین اتفاقهایی که افتاده برات بگم......   ۴شنبه مهمون داشتی خاله آزاده و خاله فرشته و یک سورپرایز بزرگ به اسم خاله فاطمه(چون اصلا انتظار دیدنشو نداشتم.......خیلی ذوق کردم با دیدنش)و یک عشق کوچولو به اسم آرتینا.....مهمونای خوشگلم اومده بودند دیدن من گامبالو و وسایل تو. کلی هم قربون صدقت رفتن و منم کلی ذوق کردم که وسایلتو دوست داشتن و به نظرشون قشنگ بود(آخه من سلیقشونو خیلی قبول دارم).راستی آرتینا جونم واست یه عروسک خوشگل کادو اورده بود که گذاشتمش کنار بقیه عروسکهات.شب هم چون بابایی رفته بود خونه دوستش مهم...
3 آذر 1391

سونو وزن 36 هفتگی

دیروز آخرین سونوی وزن نینی بود.   نینی گولو توی ۳۶ هفتگی ۲۶۶۰ بودی و دکتر گفت ۷٪ زیر نمودار رشدی یعنی ۱۴۰ گرم از وزن دوستات تو این سن کمتری که دکی گفت اصلا اشکال نداره و مقدار مهمی نیست فقط بهم گفت غذاهای گوشتی زیاد بخورم تا توی این ۲ هفته تپولی بشی .بابایی هم از تمام مراحل سونو فیلم گرفت که یادگاری داشته باشیم.تاریخ به دنیا اومدنت هم انشاءالله اگه مشکلی پیش نیادهمون ۹/۹ تصویب شد.دکی گفت روز خیلی شلوغیه اما ترجیح میدم یه تاریخ قشنگ به دنیا بیای........منم که لطیف و رمانتیک. بعدمطبم رفتیم رستوران نارنجستان یه نهار تپول خوردیم هرجند که بابایی بیشتر خورد انگاری اون حامله است تا شب کلی به خودش رسید و من هاج و واج نگاش میکردم که اگه واق...
28 آبان 1391

آخرین مهمونی

نینی دیشب خونه عمه لادن دعوت بودیم.نمیدونم چرا هروقت که میریم خونه یکی مهمونی که بچه دارن تو انقدر ورجه و وورجه میکنی انگاری میدونی که اونا همبازیاتن و دوست داری بیای بیرون و باهاشون بازی کنی.امشبم خونه مامان جون بابایی دعوتیم.پاگشای خاله مهشیده......فکر میکنم این آخرین مهمونیی که وقتی تو دلمی داریم میریم.چون شمارش معکوس به دنیا اومدنت شروع شده.فقط ۱۵ روز دیگه تا اومدنت مونده.البته اگه تاریخ اومدنت همونی بشه که میخوایم.   روزهای آخره و من نگرانم.هنوز اسمت قطعی معلوم نیست.عکس بارداری نگرفتم.تشک و روتختی تختت مونده و هنوز از سیسمونیت عکس نگرفتم که تو وبلاگت بذارم خونه بهم ریخته است و خیلی کارهای ریز دیگه مونده............نمیدونم از کد...
25 آبان 1391

دل نوشته

سیب ترانه خوان و رقص کنان در رود زندگی جست و با زلال آب گفت : کسی خواهد آمد که من در میان دستانش تولدی دوباره خواهم یافت تنهایی دیگر تنها نبود پایکوبان بود و دست افشان و شکر نوشان و دف زنان می سرایید : کسی خواهد آمد که با حضورش چینی نازک تنهایی من ترک می خورد کبوتری سپید بال ، پرواز کنان از دل آسمان به زمین می اید از قلب ملکوت و از میان دستان خداوند نرم و نازک ، آرام ، آرام به زمین می آید و در کلبه سرسبز زندگی محمل می گزیند
23 آبان 1391

خاله آزاذه

نینی گولو امروز کلی بهم خوش گذشت....آخه بعد از مدتها با خاله آزاده رفته بودیم بیرون.خاله آزاده دختردایی منه خواهر خاله فاطمه که چند وقت پیش عروسیش بود.آزاده جون خواهر دوست و هم بازی دوران کوچولوییهای منه آخه همسنیم پسملم....من که عاشقشم مهربونترین پاکترین و بهترین فرشته رو زمینه.   بذار از امروز برات بگم که چیکارا کردیم:خاله آزی زحمت کشیدو اومد دنبالم و با همدیگه رفتیم آرایشگاه که موهامونو کوتاه کنیم تا من خودمو واسه اومدن تو خوشگل کنم.....خلاصه منم بعد ۱۰ سال که همیشه موهام بلند بود کوتاهشون کردم و کلی قیافم عوض شد خاله آزاده که خیلی ازم تعریف کرد و خوشش اومده بود.بعدشم رفتیم قنادی شیرینی بخریم که طبق معمول تصمیمگیری بین اون همه چی...
19 آبان 1391

درددل

نینی یک کشف جدید کردم..... تو این ۳ هفته اخیر که پوست شکمم ترک خورده و زانو دردو کمر درد شدیدی گرفتم دوست دارم روزها زودتر بگذره و تو به دنیا بیای با اینکه میدونم سختیه روزهای اول نگهداری ازت خیلی سختتر از الان منه اما میخوام هر زودتر همه چیز بگذره این کابوسهایی که شبها میبینم کلافم کرده......تا قبل از این هرکی ازم میپرسید حاملگی خوبه میگفتم فوقالعادست و دلم نمیخواد نینی به این زودیها به دنیا بیاد اما الان !!!!!!!!!فکر میکنم خدا اینجوری طبیعت زنو آفریده که اولا دیگه به این زودیها هوس بچه دوم نکنه دوما سختیها مجبورش کنه به راضی شدن واسه زایمان....والله اگه همه چیز راحت بود شاید هیشکی دلش نمیخواست این ۹ ماه که به نظرم بهترین روزهای زندگی یک زن...
17 آبان 1391