بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

واکسن

پسر قشنگم امروز ٢ ماهه شدی و ما برای ویزیت و واکسن بردیمت پیش دکتر امیدوار.......... دکتر کلی معاینت کرد و از همه چیزت تعریف کرد .وزنت شده بود ٥٦٠٠ و قدت ٥٨. بعدم ٣ تا واکسن بهت زد که کلی گریه کردی و جیغ زدی.خیلی گناه داشتی.دلم برات ضعف رفت و بابایی هم بغض کرده بود و اشک تو چشاش جمع شده بود.الانم با کلی درد خوابیدی.خدا کنه تب نکنی..... ...
13 بهمن 1391

یه دوست جدید

پسملم امروز دختر خاله حمیده به دنیا اومد و اسمشو قراره بذاره شایلین.یه دوست خوشگل ناز ایشاءالله زود زود بزرگ میشید و کلی با هم بازی میکنید.
7 بهمن 1391

بابا داود

امروز ٢هفته از روزی که بابایی مامان شبنم رفته بیمارستان میگذره. و هرروز پر از دلهره است آخه دکترا گفته بودن که باید قلبشو عمل بای پس بکنه و کلی ریسک داره و ما نمیتونیم تصمیم بگیریم که آیا ریسکشو قبول کنیم و این عمل سختو انجام بدیم یا نه............ به هر حال بعد کلی مشورت قرار شده امروز قلبشو فنر بذارند تا رگ گرفتش باز بشه و برای بقیش مدارا کنه و از خودش کلی مراقبت کنه و در آخر با چندتا دکتر دیگه مشورت کنیم تا بهترین تصمیمو بگیریم. هرروز دستهای کوچولوی بارادو میبرم رو به آسمون و از خدا میخوام که حداقل به خاطر نینی هم که شده به بابام سلامتی بده. ...
7 بهمن 1391

اولین کفش

مامانی این اولین کفشیه که باباییت یواشکی برات خریده و هرروز کلی قربون صدقشون میره.....ایشاءالله واسه عید پات میکنی و میریم عیددید نی   ...
1 بهمن 1391

1 ماهگی

با پگاه و احمدرضا باراد و بردیم پیش دکتر امیدوار واسه چکاب 1 ماهگی.....پسرم شده بود 4350 و قدشم 56.خداروشکر رشدش خوبه...... تو مطب یکی از دوستهای نینی سایتمو دیدم و کلی ذوق کردم.آخه حس قشنگیه که یکیو که ماهها از طریق اینترنت و به صورت مجازی باهاش در ارتباط بودی و یهو ببینی. بعد از مطبم رفتیم بهار واسه نینی خرید کردیم.شب هم آرش و مهدی و سمیرا اومدن خونمون و واسه باراد جشن 1 ماهگی گرفتیم.
1 بهمن 1391

ختنه

١١/١١/٩١ روز سختی بود برای ما و آقا باراد آخه بردیمش دکتر برای ختنه کردن. ساعت ٤ از دکتر اخویراد که دوستم حمیده جون معرفی کرده بود وقت گرفتیم که پسملمونو ختنه کنیم.(البته ناگفته نماند که کلی تحقیقات کردم و از کلی آدم  ÷رس و جو کردم تا این دکترو انتخاب کردیم)خلاصه ساعت 4/15 با کلی تو ترافیک موندنو حرص و جوش دیر رسیدن بلاخره خودمونو به مطب رسوندیم .مامانجون بدری هم برای اینکه من تنهایی غصه نخورم و اذیت نشیم زودتر از ما رسیده بود مطب و از آدمهای اونجا پرس و جو کرده بود و خیالمون از بابت خوب بودن دکتر راحت شد.بعد از 10 دقیقه نشستن منشی دکتر اومد و آقا باراد که تازه خواب بیدار شده بودو هنوز منگ خواب بودو تو اتاق دکتر برد و بعد از چن...
1 بهمن 1391

بلاخره مسلمون شدی آقا کوچولو

پسملم دیشب بعد از ۹ روز بلاخره مسلمون شدی و توی گوشت اذان گفته شد.دایی خداداد زحمت اینکارو کشید و چه حس خوبی بود وقتی توی گوشت اذان و اقامه گفته میشد.توی چشمای منو بابایی اشک جمع شده بود تازه حس میکردیم که مامان بابای واقعی یه آقا کوچولوییم. هرروز که میگذره بیشتر باورت میکنیم.انگار اینها همش یه خوابه.....خانواده شدن پدرومادر شدن و احساس مسولیت کردن به نظرم خیلی دور از ذهن بود.الان که نگات میکنم میبنم ۱۰ روزه که اومدی چیزهایی که به نظرم وحشتناک و غیر قابل تصور بود خداروشکر به خوبی حل شد و میدونم به خاطر دعای آدمهای مهربون اطرافمه خدا کنه بقیه موانع هم به همین خوبی از جلوی پامون برداشته بشه.......
19 آذر 1391

10 روزگی

نینی خوشگلم امروز ۱۰ روزه شدی و برای بار دوم با منو مامان جون رفتی حموم انقدر آروم بودی تو حموم انگار که آب بازیو خیلی دوست داشتی.دفعه اول که رفتی حموم با بابایی و مامانجون رفتی و من از اولین حمومت فیلم گرفتم.از روز قبل زایمان تا الان انقدر بابایی از منو تو ومهمونا فیلم گرفته که کلی برای بعدهات خاطره درست کرده.
19 آذر 1391

بند ناف

۱۲.۹.۹۱ ناف نینی افتاد ساعت ۵ صبح موقعی که میخواستیم پوشکشو با مامانم عوض کنیم مامانم گفت کاشکی نافش افتاده باشه و دیدیم که افتاده بود تو شلوارش.از بس که آقایی پسملم.
13 آذر 1391

بدون عنوان

.......... نمیتونم ذهنمو جمع کنم و برات بنویسم نینی فقط اومدم بگم که الان دکترم زنگ زد و قرار شد ۵ صبح بیمارستان باشم.کلی استرس دارم.قلبم تو دهنمه و نمیدونم چجوری این ساعتهای آخرو بگذرونم.دعا کن که همه چیز عالی پیش بره. ...
8 آذر 1391