بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

عروسی خاله فاطمه

مامانی دیشب عروسی خاله فاطمه(دختردایی مامانجون)بود که مثل یک خواهر بزرگتر بود برام مهربونترین و دوستداشتنیترین دختر دنیا.....براش دعا کن که خیلی خیلی خوشبخت بشه.   پسملم نمیدونم از اون همه صدا کلافه شده بودی یا میخواستی بیای بیرونو عروسو ببینی!!!!!!!!!به هرحال انقدر خودتو منقبض کرده بودی که دلم درد گرفته بود و به مهناز جون گفتم معاینه کنه و گفت به خاطر صدا اذیت شدی و باسنتو محکم به دلم فشار میدی...بامزه بود اما دردنک....تازه کلی دوستههای کوچولوت میومدندو دستشونو رو دلم میذاشتند و میخواستند بدونند که الان کجای دلمی...خلاصه کلی ۲تاییمون مورد توجه بودیم و خوش گذشت.شبم موقع خواب تا ۲ ساعت انقدر خودتو به درو دیوار دلم میزدی که بابایی...
8 مهر 1391

بلاخره وسایل اتاقتو گرفتیم..........هورا

پسمل قشنگم بلاخره بعد از ۱ هفته که هرروز میرفتیم دنبال خرید تخت و کمد و با کلی سختگیری و وسواسهای من تونستیم وسایل اتاقتو بخریم.سرویستو از نمایندگی یاسمین گرفتیم و خیلی سادهست تقصیر بابایی از الان به فکر نوجوانیته و اینکه ممکنه از سرویس رنگی و بچه گونه زود خسته بشی.فکر کنم بابایی میخواد از همین الان از تو ۱ مرد قوی بسازه.به هر حال امیدوارم سرویستو دوست داشته باشی تو تختت بخوابی و خوابهای خیلی خوب ببینی.   راستی کالسکه و کریر هم از نینی سالن گرفتیم.آخر هفته هم قراره بریم خیابون بهار خورده ریزایی که مونده بگیریم. ۱خبر جدیدم اینه که مامانجون واست بلیز و شلوار بافته انقدره خوشگلههههههههههههههه.فقط حیف که بزرگه.فکر کنم سال دیگه بتونی ب...
26 شهريور 1391

سیسمونی

  پسر قشنگم دیروز با بابایی و عمو فرهاد و مریم جون رفتیم یافت اباد واسه خریدن تخت و کمدت..........مدلای قشنگ زیاد بود اما چیزی که خیلی دوستش داشته باشم پیدا نشد .کاشکی خودت بودی و نظر میدادی که چه مدلی دوست داری انتخابش خیلی سختههههه مامانی ...
20 شهريور 1391

فرشته کوچولوی من

عزیز دلم:   تو تمام امروز تو شکم من بازی کردی و لگد زدی گاهی انقدر محکم لگد میزدی که میترسیدم ....مثل روز اول اخه میدونی مامانی خیلی لوسو حساسه واسه همینه که بابا احمدرضا بهش میگه دختر بابایی اولین باری که محکم لگد زدی و دلم بالا پایین رفت هفته ۲۵ بود با مامانجون و آقاجون رفته بودیم بازار تهران خرید شبش انقدر خسته بودم که روی مبل ولو شده بودم و نمیتونستم تکون بخورم که یهو دلم رفت بالا و اومد پایین حس عجیبی بود بابایی و صدا کردم که ببینه کلی قربون صدقت رفت....و من درگیر یه عالمه احساسهای عجیبو غریب بودم که خلقت خدا چقدر شگفت انگیزه که من واقعا دارم یه موجود زنده رو تو خودم پرورش میدم و اینکه من مادرممممم. خداروشکرت.   ...
18 شهريور 1391

سلام

نینی قشنگم امروز ۲۷ هفته از وقتی که شما مهمون دل من شدید گذشته و من تصمیم گرفتم برات خاطراتم بنویسم که وقتی بزرگ شدی بخونیشون از لحظه لحظه هایی که تو دلم بودی با خبر بشی.       پس سلام
16 شهريور 1391