بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

خلاقیتهای 19 ماهگی

فسقلی شیرین من عاشق اداهاتم نمیدونی چقدر بامزه شدی هرکار میکنیم سریع تقلید میکنی...از سکسکه کردن که خیلی بامزه صدای سکسکه درمیاری تا خوابیدن با صدای خروپف (البته اینو از بابایی یاد گرفتیااا) 2 تا بالش میاری یکیشو میذاری زیر سرت یکی دیگشم میندازی روت و صدای خروپف درمیاری...........(الهی قربونت برم جوجممممممممممم)جدیدا هرچیزیو میخوای میگی اینو و به اون چیزی که میخوای اشاره میکنی،تا هاپو میبینی میگی هاپ و دوست داری بری سمتشون.جوجو یا چیزای عجیب هم که میبینی میگی اوه ه هم چنان عاشق بچه هایی و تا میبینیشون میپری بغلشون. یه چیز بامزه هم برات بگم اونم کشف سایته... اولین باری که سایتو رو زمین دیدی جیغ کشیدی و ترسیدی و فرار کردی اومدی بغلم منم که...
9 مرداد 1393

محمد طه

پسرکم یه نینی جدید تا چندروز آینده وارد خوانواده مامانی میشه اونم آقای محمد طه نورمحمد پسر دایی احمدو زندایی مریم و داداش علیرضا خان... خانم دکتر برای به دنیا اومدنش روز عید فطرو مطرح کرده (یعنی 7 مرداد 93)انشالله به سلامتی به دنیا میادو میشه دوست جون جونی تو آخه، اولین نینیی که پسره و از تو کوچیکتره و یه رابطه خونی خیلی نزدیک با شما داره خداکنه دوستهای خوبی برای هم باشید و یه عالمه مراقبش باش .....امیدوارم تا اون موقع اینترنتم وصل شده تا بتونم ازش عکس بذارم.........تازشم میدونی با زندایی مریم کلی براش رفتیم از بازار سیسمونی خریدیم و خوش گذروندیم و داریم تندو تند روزهارو میگذرونیم به انتظار دیدنش....الهی قربونش بره عمش دلم واسه بغل کردنش پر ...
6 مرداد 1393

سرما خوردگی(19 ماهگی)

جوجوییم سرماخورده.آب بینیش آویزونه و گلوش چرک داره.یکم بیقراری میکنه و تقریبا دیشب تا صبح 10 بار بیدار شد گریه کردو شیر خوردو خوابید.....امروز بردیمش دکتر و با دیدن دکتر مطبو گذاشت رو سرش و بازبون خودش شروع کرد به حرفهای عجیب غریب زدن. یه جورایی تقصیر خودته که مریض شدی آخه کلی با آب یخ آب بازی کردیو هیشکی حریفت نمیشد که به اب دست نزنی.         ...
25 تير 1393

آتلیه 19 ماهگی

جوجویی خان، برای تولد1 سالگی پارلا خانم رفتیم آتلیه بابایی تا پارلا کوچولو هم عکس بگیره منم از فرصت استفاده کردمو لابه لای عکسهای عشق فسقلی خاله سمیرا از شماهم چندتا عکس گرفتیم اما متاسفانه دیگه از عکس و دوربین و شایدم فلش خوشت نمیادو نشد یه دونه عکس درست ازت بگیریم همش گریه میکنی و میخوای فرار کنی .....متاسفانه از حاصل اون همه زحمت ما و هنر بابایی فقط چندتا عکس خوب دراومد...                     اینم عشق من پارلا خانم جذاب     ...
22 تير 1393

واکسن 18 ماهگی

مامانی قشنگم اخرین واکسنشم تو این ماه زدو در نهایت تعجب خداروشکر نه تب کرد نه پاش گرفت نه نق زد اینها چیزایی بود که دکتر گفته بودو مطمئن بود بارادم اینجوری میشه اما پسرم انقدر آقاست که عین تمام این 1 سالو نیم گذشته هیچ اذیتی برای ما نداشته امااااااااااااااااااااااااااااا داستان واکسن زدنش خیلی دردناکه ،متاسفانه پسرکم از عمو دکتر میترسه و به خاطر واکسنهایی که تا حالا زده یا معاینه ای که شده تا پاشو میذاره تو اتاق دکتر رنگ و روش میپره و تا میذاریمش روی تخت انقدر گریه های رقت آمیزی  میکنه که دل آدم براش کباب میشه این دفعه هم تا دکترو دید میخواست فرار کنه و با اینکه دکتر کلی نوازشش کرد موقع معاینه چیزایی زیر زبونو تند تند میگفت که شبیه فحش ...
21 تير 1393

خلاقیتهای 18 ماهگی

دوباره 1 ماه دیگه هم گذشتو وروجک من بزرگتر شد و بامزه تر........... اول ماه پسرکم اخرین واکسنشو زد(البته یکیشو عمو دکتر برای ماه بعد گذاشت تا خیلی درد نکشه اما بارادی مامان چون از مطب دکتر خاطره بد داره انقدر با ترس به دکتر نگاه میکرد که دلم براش کباب بودو تا خوابید روی تخت شروع کرد به گریه کردن انقدر گریه هاش شدید بود که هیچ جوری نمیشد ارومش کرد...دلم کلی برات سوخت،اما خوب این یه پروسه ای که برای همه بچه ها هست پسرم دیگه......) جوجم الان دیگه یه رقاص به تمام معنا شده که همرو به رقص میاره کافیه صدای موزیک بشنوه سریع همرو بلند میکنه و وادارشون میکنه به رقصیدن از آخرین شاهکاراش رقصوندن اقاجون بود که من تو این 30 سال و اندی که از خدا عمر ...
8 تير 1393

دومین مسافرت آقای باراد خان

توی 18 ماهگی جوجه فسقلی من دومین مسافرت زندگیشو رفت این بار همسفرمون خاله سمیرا دایی مهدی و پارلا خانم بودند که مارو دعوت کردن به خونه بابای دایی مهدی تو رشت و ماهم که 1 سالی بود جایی نرفته بودیم تو تعطیلیهای خرداد با آغوش باز دعوتشونو قبول کردیم و به اونا که چندروزی زودتر از ما رفته بودند ملحق شدیم و کلی خوش گذروندیم جدا از ترافیک راه و اذیتی که تو تو راه شدی مسافرت خوبی بود (اخه حدودا 9 ساعت تو راه بودیم و توهم تایم زیادی تو صندلیت نمیشینی واسه همین تو بغل کلافه بودی)اونجا هم پسرعموهای پارلا ادرین که 6 ماه از تو کوچیکتره و ارین که 10 سالشه بودند وتوهم کلی باهاشون بازی میکردی و ذوق زده بودی از جای جدید. عاشق دریا شدی اولین باری که گذاشتی...
24 خرداد 1393