بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

خلاقیتهای 11 ماهگی

فسقل مامان توی آخرین ماه از اولین سال به دنبا اومدنش کلی مهارتهای حرکتیش کامل شده مثلا بدون کمک میتونه از تخت پایین بیاد یا بالا بره ،میتونه وقتی ایستاده دولا بشه و ازروی زمین وسیله برداره اما هنوز نمیتونه بدون کمک بایسته و یه کوچولو تنبله...........البته گاهی اوقات ژست میگیره که مثلا میخواد بلند بشه اما هنوز شجاعتشو پیدا نکرده.هنوز عاشق تلفنه و هرچیزی که شبیه تلفن باشه سرگرمی خوبیه که مدتها وقتشو باهاش پر میکنه گوشیو و میگیره تو دستش و شروع میکنه به الو گفتن وحرف زدن گاهی وسطش داد میکشه و گاهی آروم و با احساس حرف میزنه خلاصه اینکه خیلی شیبرین و بامزه شده.کلمه هایی که یاد گرفته خیلی زیاد نیست فقط مم میگه و نه و اه و ماما و بابا و من............
8 آذر 1392

اولین مریضی

فسقل مامان برای اولین بار تو هفته اخر 1 سالگیت یه سرمای کوچولو خوردی ،روز اول 38 درجه تب داشتی و الانم سرفه میکنی و فکر میکنم بدن دردم داری آخه خیلی نق میزنی.........من و بابایی هم مریضیم و دقیقا مدل سرما خوردگیمون عین شماست فکر میکنم این یه ویروس ناقلاست که اومده تو خونمون و یواشکی داره بینمون زندگی میکنه ،خدا کنه زودتر از خونمون بره.(ای ویروس بی تربیت زودی برو الان 3 روزه که اومدی مهمونی فکر کنم دیگه باید جل و پلاستو جمع کنی و بری آخه من یه عالمه کار دارم واسه تولد فسقلم......)     راستی شنبه 2 آذر رفتیم چکاب 1 سالگی آزمایشگاه و شما آزمایش خون و ادرار رادی و 4 ساعت مارو معطل کردی تا جیش کنی موقع خون گرفتنم کلی گریه کردی...
4 آذر 1392

باراد در اولین محرم

جوجویی امسال شما اولین بار بود که به صورت زنده محرم و دسته های عزاداری برای امام حسین دیدی و با تعجب و شگفت زده غرق اون همه ازدحام و حسین حسین گفتنای عزادارای امام حسین شده بودی.....پارسال درچنین روزی (البته تو سال قمری)شما هفته آخر زندگی جنینیتو سپری میکردی و تو شکم من با نجوای حسین گفتن و عزاداری آشنا شدی....اما امسال تو بغل بابایی بودی و همه چیزو با چشمات دیدی وقتی تو دلم بودی با صدای طبل و بلند مردم خودتو محکم میکوبیدی به دلم و من تجسم میکردم داری سینه میزنی اما امسال با شنیدن صداها پاهای کوچولوتو تکون میدادی و خودتو تو عزاداری سهیم کرده بودی،خلاصه که صحنه قشنگی بود لمس وجودت ،دیدن نگاهت و حس کردن احساست قشنگم. راستی به جای تو کلی از ا...
24 آبان 1392

آقاجون

بلاخره آقاجون بعداز 1 ماه از سفر مکه برگشتند منو شما به دلیل دیروقت بودن و الودگی محیط فرودگاه به استقبال آقاجون نرفتیم و تو خونه منتظرش شدیم.آقاجون 5/30 صبح سه شنبه 7 ابان رسیدن خونه و تو هم انگار شصتت خبردار شده بود دقیقا همون موقع از خواب بیدار شدی منم سپردمت به یکی از خاله ها و پله هارو 2تا یکی کردمو خودمو به بابام رسوندم............آخیشششششششششششش خداروشکر که به سلامت برگشتی باباجونم(البته یه کوچولو سرما خورده بودو سرفه میکرد)چقدر دلم برات تنگ شده بود بهترین بابای دنیا. و اینم اولین صحنه مواجه شدن شما با حاج داود:   آقاجون سوغاتیهای منو بده میخوام برم بخوابم   ...
11 آبان 1392

11 ماهگی

مرد من بزرگ شدی ...... این آخرین ماهگردی بود که برات گرفتم  و خوشبختانه با اومدن آقاجون از مکه مواجه شدو کل فامیل برای دیدنش خونه مامانجون جمع شده بودند و منم از فرصت استفاده کردمو آخرین ماه از اولین سال عمرتو کنار اکثر اقوام برگزار کردیم.   دلم گرفته .... نمیدونم چرا ؟کاشکی همیشه کوچولو بودی و فقط مال من میبودی ،الان 1 سال از وقتی که تو دلم بودی گذشته اون روزها غصه میخوردم که  وقتی به دنیا بیای دیگه مال خود خودم نیستی و الان غصه میخورم که داری بزرگ میشی و کم کم وابستگیهات بهم تموم میشه و من میمونم و یه عالمه خاطره.همه روزهای سخت بزرگ کردنتو دوست داشتم بیخوابیها و بیقراریهات همشون یه خاطره اند برام از یه نوزاد کوچولو ک...
9 آبان 1392

خلاقیتهای 10 ماهگی

این آقا کوچولوی کنجکاو ما حالا دیگه یه مرد حسابی شده و هر ماه مستقلتر از ماههای پیش میشه:الان دیگه میتونهراحت با گرفتن دستش به اشیا ازین طرف به اون طرف بره با یک دست تعادلش حفظ کنه و بایسته و تقریبا تو همه چیز سرک بکشه داخل کابینتها و کشوها که سرگرمی هرروزشه.عاشق نخ و هرچیز نازکه.غذاخوردنش خداروشکر بهتر شده و تازه با قاشق به منو باباییش غذا هم میده.موبایلمو میذاره درگوشمو بازور میگه حرف بزن و گاهی انقدر محکم هولش میده روگوشم که میخوره تو کلم و جیغم درمیاد.جواب تلفن گاهی میده و وقتی زنگ میخوره سریع میره سمتش و شاسیشو میزنه و میگه ایوووووو جدیدا یه عادت بد پیدا کرده و اگه از چیزی خوشش نیاد یا دستش میزنه تو سرش یا سر اون مفلوکی که کنارش نشست...
8 آبان 1392