بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

سونو وزن 36 هفتگی

دیروز آخرین سونوی وزن نینی بود.   نینی گولو توی ۳۶ هفتگی ۲۶۶۰ بودی و دکتر گفت ۷٪ زیر نمودار رشدی یعنی ۱۴۰ گرم از وزن دوستات تو این سن کمتری که دکی گفت اصلا اشکال نداره و مقدار مهمی نیست فقط بهم گفت غذاهای گوشتی زیاد بخورم تا توی این ۲ هفته تپولی بشی .بابایی هم از تمام مراحل سونو فیلم گرفت که یادگاری داشته باشیم.تاریخ به دنیا اومدنت هم انشاءالله اگه مشکلی پیش نیادهمون ۹/۹ تصویب شد.دکی گفت روز خیلی شلوغیه اما ترجیح میدم یه تاریخ قشنگ به دنیا بیای........منم که لطیف و رمانتیک. بعدمطبم رفتیم رستوران نارنجستان یه نهار تپول خوردیم هرجند که بابایی بیشتر خورد انگاری اون حامله است تا شب کلی به خودش رسید و من هاج و واج نگاش میکردم که اگه واق...
28 آبان 1391

آخرین مهمونی

نینی دیشب خونه عمه لادن دعوت بودیم.نمیدونم چرا هروقت که میریم خونه یکی مهمونی که بچه دارن تو انقدر ورجه و وورجه میکنی انگاری میدونی که اونا همبازیاتن و دوست داری بیای بیرون و باهاشون بازی کنی.امشبم خونه مامان جون بابایی دعوتیم.پاگشای خاله مهشیده......فکر میکنم این آخرین مهمونیی که وقتی تو دلمی داریم میریم.چون شمارش معکوس به دنیا اومدنت شروع شده.فقط ۱۵ روز دیگه تا اومدنت مونده.البته اگه تاریخ اومدنت همونی بشه که میخوایم.   روزهای آخره و من نگرانم.هنوز اسمت قطعی معلوم نیست.عکس بارداری نگرفتم.تشک و روتختی تختت مونده و هنوز از سیسمونیت عکس نگرفتم که تو وبلاگت بذارم خونه بهم ریخته است و خیلی کارهای ریز دیگه مونده............نمیدونم از کد...
25 آبان 1391

دل نوشته

سیب ترانه خوان و رقص کنان در رود زندگی جست و با زلال آب گفت : کسی خواهد آمد که من در میان دستانش تولدی دوباره خواهم یافت تنهایی دیگر تنها نبود پایکوبان بود و دست افشان و شکر نوشان و دف زنان می سرایید : کسی خواهد آمد که با حضورش چینی نازک تنهایی من ترک می خورد کبوتری سپید بال ، پرواز کنان از دل آسمان به زمین می اید از قلب ملکوت و از میان دستان خداوند نرم و نازک ، آرام ، آرام به زمین می آید و در کلبه سرسبز زندگی محمل می گزیند
23 آبان 1391

خاله آزاذه

نینی گولو امروز کلی بهم خوش گذشت....آخه بعد از مدتها با خاله آزاده رفته بودیم بیرون.خاله آزاده دختردایی منه خواهر خاله فاطمه که چند وقت پیش عروسیش بود.آزاده جون خواهر دوست و هم بازی دوران کوچولوییهای منه آخه همسنیم پسملم....من که عاشقشم مهربونترین پاکترین و بهترین فرشته رو زمینه.   بذار از امروز برات بگم که چیکارا کردیم:خاله آزی زحمت کشیدو اومد دنبالم و با همدیگه رفتیم آرایشگاه که موهامونو کوتاه کنیم تا من خودمو واسه اومدن تو خوشگل کنم.....خلاصه منم بعد ۱۰ سال که همیشه موهام بلند بود کوتاهشون کردم و کلی قیافم عوض شد خاله آزاده که خیلی ازم تعریف کرد و خوشش اومده بود.بعدشم رفتیم قنادی شیرینی بخریم که طبق معمول تصمیمگیری بین اون همه چی...
19 آبان 1391

درددل

نینی یک کشف جدید کردم..... تو این ۳ هفته اخیر که پوست شکمم ترک خورده و زانو دردو کمر درد شدیدی گرفتم دوست دارم روزها زودتر بگذره و تو به دنیا بیای با اینکه میدونم سختیه روزهای اول نگهداری ازت خیلی سختتر از الان منه اما میخوام هر زودتر همه چیز بگذره این کابوسهایی که شبها میبینم کلافم کرده......تا قبل از این هرکی ازم میپرسید حاملگی خوبه میگفتم فوقالعادست و دلم نمیخواد نینی به این زودیها به دنیا بیاد اما الان !!!!!!!!!فکر میکنم خدا اینجوری طبیعت زنو آفریده که اولا دیگه به این زودیها هوس بچه دوم نکنه دوما سختیها مجبورش کنه به راضی شدن واسه زایمان....والله اگه همه چیز راحت بود شاید هیشکی دلش نمیخواست این ۹ ماه که به نظرم بهترین روزهای زندگی یک زن...
17 آبان 1391

مهمونی

سلام نینی........   این ۲/۳ روزه کلی مهمون داشتیم.مامان بزرگها و بابا بزرگات عمه خاله و داییو....اومده بودند اتاقتو ببینند کلی همه ذوق کردند .دایی احمد واست ژاکت کادو اورد و خاله میترا پول داد.مامانی بابایی واست شعله زرد درست کرده بود آخه خیلی هوس کرده بودم......شیرینی و شکلات و گل هم که بقیه کادوها بود خلاصه کلی خوش گذشت.وقت نکردم از اتاقت عکس بذارم ولی در اولین فرصت اینکارو میکنم و عکساشو تو وبت میذارم. این روزها زانوم و دندونم خیلی درد میکنه همشم خستم و خوابم میاد.۲۵ روز تا اومدنت بیشتر نمونده ومن کلی دلهره دارم.
13 آبان 1391

چیدمان اتاق پرنس کوچولوی ما.....(سیسمونی)

پسملم دیروز وسایل اتاقتو چیدیم خیلی قشنگ شده همه چیز...امیدوارم که دوستشون داشته باشی   هنوز فرش و تشک و رو تختیتو نگرفتیم هروقت اونارو هم گرفتیم ازشون عکس میگیرم و اینجا میذارم. اینم عکس وسایلت عزیزم:                                         ...
7 آبان 1391

انعکاس

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!باز پاسخ شنید: ترسو!پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت با...
6 آبان 1391

بلاخره وسایلتو اوردن مرد کوچک من.....

نینی قشنگم دیروز تختو کمدتو بعد از ۱ ماه تاخیر اوردن.کلی بابایی ذوق کرد قراره امروز زود بیاد خونه تا با همدیگه وسایلتو بچینیم.کلی کار داره.پرده اتاقتم تازه گرفتیم و هنوز وصلش نکردیم.امروز صبح زود از خواب بیدار شده بودم و چندتا عروسک تو ویترینت گذاشتم و کلی ذوق کردم اما تا تمیز نشه نمیشه چیدش و چون من نباید به مواد شوینده دست بزنم(چون ممکنه واسه شما آلرژی زا باشه)باید منتظر بابایی بمونم.   راستی دیروز رفتیم سونو توی مانیتور دستتو گذاشته بودی رو چونت و داشتی فکر میکردی.دکتر کلی خندید.خیلی بامزه بود.تاریخ زایمانم هم قراره بذاریم ۹/۹/۹۱ قشنگه نه؟
4 آبان 1391