بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

9/9/91نینی به دنیا اومد.

1391/12/13 18:55
نویسنده : شبنم
255 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

سلام پسرم بعد از ٣ ماه اومدم که برات از لحظه به دنیا اومدنت بنویسم:

٨ آذر روز پر استرس زندگیم با زنگ خانم بهبهانی شروع شد که بگه فردا ساعت ٥ صبح بیمارستان باش از ساعت ١٠ شب هم هیچی نخور حتی آب....وایییییی مگه میشه ؟از همون موقع که گفت آب نخور انگار افتاده بودم تو قحطی هی تند تند آب میخوردم و هی میرفتم دستشویی(انگار میشد آب و ذخیره کرد)خلاصه ساعت معکوس به دنیا اومدنت شروع شده بود؛ دستام میلرزید تو دلم پر دلهره شده بود هی زنگ میزدم به مامانم و دوستام می خواستم استرسم و تقسیم کنم انگار.........هی میرفتم تو اتاقت ، خونه رو مرتب میکردم ،ساکمو چک میکردم به شکمم نگاه میکردم و دقایق کشدار روز و میگذروندم........اوفففففففف چه روز طولانیی بود احمدرضا هم خونه نبود که حداقل لحظه هامو با اون پر کنم انقدر باهات حرف زده بودم که داشتم خل میشدم.اما بلاخره شب شد سمیرا و مهدی اومدند دیدنم و شامو دور هم خوردیم منم سوپ ماهیچه خوردم که برای فردا جون داشته باشم.بچه ها تا ١٠ پیشمون بودندو رفتند و منم رفتم دوش گرفتم و خودمو واسه فردا آماده کردم.موهامو براشینگ کردم و یه کوچولو آرایش.آخه تازه ١ شب بود و فکر میکردم میتونم بخوابم؛ اما نگو که تازه بخش مربوط به آقای عکاس شروع شده و منم شدم سوژه عکس و فیلم آقای پدر خلاصه پسرم تا ساعت ٤ ما داشتیم تو اتاقت با وسایلت بازی میکردیم و باهات حرف میزدیم و احمدرضا فیلم میگرفتو عکس آخر فیلم هم کلی برات حرفهای قشنگ زدیم که ایشاالله میبینیشون.به هر حال ساعتها گذشت و من علی رغم خستگی ٥ دقیقه هم نخوابیدم و ساعت٤.٤٥ بلند شدم و یکم به خودم رسیدم و ساعت ٥.١٠ از زیر قران بابایی ردم کرد و رفتیم سمت بیمارستان بهمن.

واما بیمارستان:

٥.٢٠ دم بیمارستان بهمن بودیم و همین که پامو از ماشین بیرون گذاشتم صدای اذان صبح بلند شد.زیباترین اذانی بود که تو عمرم شنیدم ،اشک تو چشام جمع شده بود حس فوق العادهای داشتم انگار با شنیدن اذان جون گرفتم و تمام استرسم از بین رفت خدا رو کنارم ،روی شونه هام و توی بند بند وجودم حس کردم با یه ارامش عجیب اذان تا انتها گوش کردم برای پسرم تکرار کردم و از خدا کمک خواستم به سمت در بیمارستان حرکت کردم...........احمدرضا هم که انگار داره از یک شخصیت مشهور مستند درست میکنه با دوربین دنبالم راه افتاده بود و فیلم میگرفت.خلاصه داخل بیمارستان شدیم و کارهای پذیرش و انجام دادیم و رفتیم بلوک زایمان که طبقه ٢ بود ،دم بلوک کلی مامان قلنبه با خانوادهاشون نشسته بودنو منتظر دکترشون که بیاد و نوبتشون بشه.اما تنها ترینشون من بودم که با احمدرضا ٢ تایی رفته بودیم.آخه مامان بابام قرار بود برند دنبال محمدرضا و اونو با خودشون بیارند.آخه پسر خالت ذوق داشت که موقع تولدت تو بیمارستان باشه،واسه همین دیر کرده بودند منم با کلی غصه به احمدرضا گفتم ،خوب من رفتم دیگه ،اونم هاج و واج منو نگاه میکردو گفت خوب خداحافظ منم با عصبانیت رفتم تو موقع بستن در گفتم خیلی بی احساسی که انگار تازه دوزاریش افتاد که برم تو دیگه منو نمیبینه ،منو کشید بیرون و بغلم کردو بوسید(شوهر یه خانمه که دم در ایستاده بود از خجالت سرشو انداخته بود پایین که مارو نبینه اما لبخندش خیلی بامزه بود)منم خوشحال و خندان رفتم تو (آخه بابایی طفلی خودشم کلی هیجان داشت و پر از استرس بود)

بلوک زایمان:

وقتی که وارد بلوک شدم یه خانم بهیاری منو به یه اتاقی راهنمایی کرد و بهم گان داد تا لباس خودمو دربیارمو اونارو بپوشم بعد پوشیدن گان که تقریبا پشتش کاملا باز بود روی تخت دراز کشیدم و  خانم پرستار ازم کلی سوال پرسید و فشارمو چک کرد  بعد چند دقیقه منو به یه اتاق دیگه فرستادند که سوند و آنژیوکت وصل کنند که اونجا هم یه خانم  دیگه همون سوالارو ازم دوباره پرسید و سوندو بهم وصل کردن منم که منتظر یه درده وحشتناک بودم هیچی نفهمیدموخداروشكر اولين مرحله به راحتي گذشت . توی اتاقي كه بودم یه مامان دیگه هم بود که کلی درد داشت و استرس منم که انگار خدا بهم یه انرژی عجیبی داده بود شده بودم بمب شوخی و خنده اقدر با خانمه گفتیم و خندیدیم که دردش یادش رفت،تو همین حین هم فیلمبردار اومد و باهام مصاحبه کرد .

ساعت ٦.٣٠ شده بود که اومدند منو روی برانکارد گذاشتند و گفتند که باید بریم اتاق عمل(توی اون همه مامانی که منتظر دکترشون بودند واسه عمل من اولین نفر بودم اونم به خاطر خوش قولی و مسئولیت پذیری دکتر جونم بود)خلاصه منو بردند سمت اتاق عمل و من تازه داشتم باور میکردم که داره بزرگترین اتفاق زندگیم میافته و کم کم استرسام شروع شد یه جورایی منگ بودم انگار رو هوا بودم....یه حس رویایی .به اتاق زایمان که رسیدم صدای دکترم اومد (یه صدای اشنا بین اون همه غریبه چه حس خوبی به ادم میده)بلاخره منو وارد اتاق عمل کردند اتاقی که هیچ شباهتی به تصوراتم نداشت و ازم خواستند که روی تخت عمل بخوابم ،چقدر سرد بود با اون لباسی که تنم بود داشتم از سرما میلرزیدم و همون باعث شده بود که سوندم پر از ادرار بشه و چقدر خجالت کشیدم وقتی دکتر جونم از روی زمین برش داشت و لولشو لای انگشت پام گیر داد که اذیت نشم.....پک بند ناف رویان و که بند ناف پسملی بهشون اهدا کرده بودیم به دکتر دادم وتکنسین بیهوشی اومد و ازم درمورد نوع بیهوشیم سوال کرد انقدرم بداخلاق بود که جرات نمیکردم ازش زیاد سوال بپرسم ففقط پرسیدم من کمردرد دارم ممکنه اسپاینال بدترش کنه ،گفت نه ربطی نداره و هرمدلی که خودم دوست دارم میتونم انتخاب کنم(بدون هیچ توضیحی)منم ناراحت شدم و بهش اخم کردم و گفتم من گناه دارم اینجوری باهام برخورد میکنیدااااااا ،اونم دلش سوخت و کلی خندید.منم از دکتر معینی نظرشو در مورد نوع بیهوشی پرسیدم اونم اسپاینالو پیشنهاد کرد.منم قبول کردم و یه خانمی اومد و بهم گفت بشین سرتو روی قفسه سینت بذار و خودتو منقبض نکن،منم همین کاروکردم اما اولین آمپول به خاطر انقباض غیر ارادیم داخل نرفت و با دومی بیحسیم شروع شد.و دراز کشیدم و به یک دستم سرم وصل کردندو به دست دیگم دستگاه فشار خون یه جورایی دستام بسته شد که نتونم تکونشون بدم جلوم یه پرده کشیده شد پاهام کم کم کرخت و کرخت تر میشد چه حس عجیب غریبی بود،میدونستم که دکتر کارشو شروع کرده اما یه خانمی که اونجا بود بهم گفت هنوز شروع نشده و میدونستم که واسه نترسیدن من میگه.منم کلی باهاش کل کل کردم که میدونم شروع شده اونم خندش گرفته بود که دیگه کلکشون نمیگیره.

داشتم تند تند دعا میکردم،واسه تمام کسایی که بهم گفته بودند دعاشون کنم ،واسه سلامتی همه و نینیدار شدن اونایی که آرزوشو دارنددر عین حال سعی میکردم تمام انرژی مثبتی که تو وجودم بود و جمع کنم تا لحظه تولد پسرم بهش هدیه بدم،میدونستم که انرژی که اون لحظه بهش بدم تو سرتا سر زندگیش جاری خواهد بود باید برای افتخار افرین بودنش دعا میکردم،برای خوب و بودنش برای من و پدرش و برای صالح بودنش برای خداوند بزرگش.....

وسط دعاهام بود که دستیار اتاق عمل که بالای سرم ایستاده بود شروع کرد به فشار دادن شکمم از بالا و دکترم از پایین فشار میداد نمیدونستم چه اتفاقی داره میافته ترسیده بودم فکر میکردم نینی چیزیش شده که اینا اینجوری فشارم میدند ،چقدر درد داشت،چقدر جیغ کشیدم،بدترین لحظه امروزم بود ،داشتم میمردم از درد،دردی که همراه با توهمات بد مربوط به بچه بود،چرا تموم نمیشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟که یهو صدای گریه پسرم اومد .یه کله گرد کوچولو از بالای پرده اومد بیرون و صدای دکترم بود که گفت :سلام مامان،اینم پسرت...........................................................................................چه حس غریبی بود خدایا شکرت .خدایا ممنون که منو لایق دونستی که خالق باشم ممنونم که بهم اجازه دادی مادر باشم و این حس قشنگو تجربه کنم. 

چند دقیقه بعد یه نینی کوچولو خونی و اوردند و چسبوندند به صورتم منم بوسش کردم در گوشش کلی قربون صدقش رفتم.بعد چند دقیقه که کار دکتر تموم شد منو که داشتم از سرما میلرزیدم به ریکاوری بردندو مسکن زدند که بدنم تحمل نکرد و استفراغ کردم یه کاور حرارتی روم بود و باز از سرما میلرزیدم چقدر بد بود.....نمیدونم چند دقیقه تو ریکاوری بودم اما ١ بار دیگه نینی و اوردند و به صورتم چسبوندنش.(چقدر غبطه خوردم به حرارت بدنش...من داشتم یخ میزدم اما اون داغ بود.بهش گفتم پسمله خوش به حالت چقدر داغی ،پرستاره خندش گرفته بود)خلاصه اینم گذشت و بعداز چند دقیقه منو روی برانکارد خوابوندن و به سمت اتاقم بردند.

توی اتاق مامان و بابام و محمدرضا و احمدرضا و آقا باراد منتظرم بودند و از این لحظه به بعد بود که زندگی متفاوت من به عنوان یک مادر شروع شد.

این بود انشای من

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مريم( مامان الينا)
14 اسفند 91 14:02
خيلي خاطره زيبايي بود ماماني.اميدوارم باراد با خوندن اين خاطره قدر مامان مهربونش رو بيشتر بدونه
زیتب مامان فرشته آسمونی امیرعباس
17 فروردین 92 20:50
سلام ..
نی نی خییییییییییییییلی خیلی ناز نازیه خدا براتون نگهداره انشالله دامادش کنی


مرسی خاله زینب جونی.خدا پسر شمارم براتون حفظ کنه