بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

10 روزگی

نینی خوشگلم امروز ۱۰ روزه شدی و برای بار دوم با منو مامان جون رفتی حموم انقدر آروم بودی تو حموم انگار که آب بازیو خیلی دوست داشتی.دفعه اول که رفتی حموم با بابایی و مامانجون رفتی و من از اولین حمومت فیلم گرفتم.از روز قبل زایمان تا الان انقدر بابایی از منو تو ومهمونا فیلم گرفته که کلی برای بعدهات خاطره درست کرده.
19 آذر 1391

بند ناف

۱۲.۹.۹۱ ناف نینی افتاد ساعت ۵ صبح موقعی که میخواستیم پوشکشو با مامانم عوض کنیم مامانم گفت کاشکی نافش افتاده باشه و دیدیم که افتاده بود تو شلوارش.از بس که آقایی پسملم.
13 آذر 1391

بدون عنوان

.......... نمیتونم ذهنمو جمع کنم و برات بنویسم نینی فقط اومدم بگم که الان دکترم زنگ زد و قرار شد ۵ صبح بیمارستان باشم.کلی استرس دارم.قلبم تو دهنمه و نمیدونم چجوری این ساعتهای آخرو بگذرونم.دعا کن که همه چیز عالی پیش بره. ...
8 آذر 1391

روزهای آخر

نینی قشنگم فقط ۳ روز دیگه تا اومدنت مونده و من نگرانم.........میدونم که دلم واسه این روزها خیلی تنگ میشه زوزهایی که فقط مال منی حسی که فقط مال منه روزهای خوب یکی بودن......از ۵ شنبه تو دیگه مال من تنها نیستی .نمیدونم شاید باید خوشحال باشم که داری به دنیا میای اما من میترسم...میترسم از اینکه مامانی خوبی برات نباشم نتونم از پس نگهداریت خوب بربیام هرچند که همه میگن خدا قدرتی به ادم میده که از پس همه مشکلات نگهداری یه موجود بیدفاع که تنها پشت و پناهش بعد از خدا مامانش بر میاد اما نمیدونم که واقعا میتونم یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   مامانی از اینکه صاحبخونه خوبی برات نبودم منو ببخش شاید تو دلم خیلی وقتها اذیت شدی یا وقتهایی که من غذای ناجور میخوردم...
6 آذر 1391

عاشورا

پسر کوچولوی من دیروز عاشورا بود و من و خاله سمیرا به یاد تمام سالهای گذشتمون رفتیم منیریه برای دیدن دسته....خیلی بامزه بود با هر صدای حسین گفتن هیات تو یه لگد محکم بهم میزدی انگاری که تو هم داشتی سینه میزدی......میدونم که صدای بلند و اونهمه ازدحامو شلوغی شاید برات خوب نبود اما دوست داشتم همه چیزو وقتی تو دلمی تجربه کنی.فکر میکنم تو هم دوست داشتی چون خیلی وول میخوردی منم اسمتو از دیروز گذاشتم وول وول خان
6 آذر 1391

آتلیه

    شازده کوچولو جمعه با بابایی رفتیم آتلیه و کلی عکس از آخرین جمعه تو دلم بودن باهات گرفتم.هرچند که خیلی تپولی شدم و باد کردم اما یادگاری قشنگی شد.           ...
3 آذر 1391

آخرین ویزیت

نینی دیروز آخرین باری بود که دکتر رفتم و تورو توی مانیتور دیدم هفته دیگه این موقع تو تو بغلمی.........خدا کنه همه چیز خوب و عالی پیش بره.تو آخرین وزنی که دکی ازم گرفت ۷۹ شده بودم یعنی ۱۱ کیلو از قبل از بارداریم بیشتر شدم.فشارم خوب بود و همه چیز توروهم دکتر چک کرد و عالی بود(خداروشکر)برای ۵شنبه ساعت ۲ بهم وقت زایمان داد.خیلی میترسمممممممممممم.   راستی برای اهدای بندناف هم رفتیم موسسه رویان و خون بند نافتو که پر از سلولهای بنیادی و مغذیه اهدا کردیم.ایشاءالله که هیچ وقت هیچکس بهش احتیاج پیدا نکنه.ولی دوست داشتم که این صدقای باشه برای سلامتی تو.  
3 آذر 1391

خاله پارتی

سلام پسمل کوچولو ......۱ هفته تا اومدنت مونده ومن پر از استرسم.انقدر که نمیتونم ذهنمو جمع و جور کنم و برات بنویسم.فقط اومدم که از آخرین اتفاقهایی که افتاده برات بگم......   ۴شنبه مهمون داشتی خاله آزاده و خاله فرشته و یک سورپرایز بزرگ به اسم خاله فاطمه(چون اصلا انتظار دیدنشو نداشتم.......خیلی ذوق کردم با دیدنش)و یک عشق کوچولو به اسم آرتینا.....مهمونای خوشگلم اومده بودند دیدن من گامبالو و وسایل تو. کلی هم قربون صدقت رفتن و منم کلی ذوق کردم که وسایلتو دوست داشتن و به نظرشون قشنگ بود(آخه من سلیقشونو خیلی قبول دارم).راستی آرتینا جونم واست یه عروسک خوشگل کادو اورده بود که گذاشتمش کنار بقیه عروسکهات.شب هم چون بابایی رفته بود خونه دوستش مهم...
3 آذر 1391

سونو وزن 36 هفتگی

دیروز آخرین سونوی وزن نینی بود.   نینی گولو توی ۳۶ هفتگی ۲۶۶۰ بودی و دکتر گفت ۷٪ زیر نمودار رشدی یعنی ۱۴۰ گرم از وزن دوستات تو این سن کمتری که دکی گفت اصلا اشکال نداره و مقدار مهمی نیست فقط بهم گفت غذاهای گوشتی زیاد بخورم تا توی این ۲ هفته تپولی بشی .بابایی هم از تمام مراحل سونو فیلم گرفت که یادگاری داشته باشیم.تاریخ به دنیا اومدنت هم انشاءالله اگه مشکلی پیش نیادهمون ۹/۹ تصویب شد.دکی گفت روز خیلی شلوغیه اما ترجیح میدم یه تاریخ قشنگ به دنیا بیای........منم که لطیف و رمانتیک. بعدمطبم رفتیم رستوران نارنجستان یه نهار تپول خوردیم هرجند که بابایی بیشتر خورد انگاری اون حامله است تا شب کلی به خودش رسید و من هاج و واج نگاش میکردم که اگه واق...
28 آبان 1391

آخرین مهمونی

نینی دیشب خونه عمه لادن دعوت بودیم.نمیدونم چرا هروقت که میریم خونه یکی مهمونی که بچه دارن تو انقدر ورجه و وورجه میکنی انگاری میدونی که اونا همبازیاتن و دوست داری بیای بیرون و باهاشون بازی کنی.امشبم خونه مامان جون بابایی دعوتیم.پاگشای خاله مهشیده......فکر میکنم این آخرین مهمونیی که وقتی تو دلمی داریم میریم.چون شمارش معکوس به دنیا اومدنت شروع شده.فقط ۱۵ روز دیگه تا اومدنت مونده.البته اگه تاریخ اومدنت همونی بشه که میخوایم.   روزهای آخره و من نگرانم.هنوز اسمت قطعی معلوم نیست.عکس بارداری نگرفتم.تشک و روتختی تختت مونده و هنوز از سیسمونیت عکس نگرفتم که تو وبلاگت بذارم خونه بهم ریخته است و خیلی کارهای ریز دیگه مونده............نمیدونم از کد...
25 آبان 1391