بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

آتلیه 19 ماهگی

جوجویی خان، برای تولد1 سالگی پارلا خانم رفتیم آتلیه بابایی تا پارلا کوچولو هم عکس بگیره منم از فرصت استفاده کردمو لابه لای عکسهای عشق فسقلی خاله سمیرا از شماهم چندتا عکس گرفتیم اما متاسفانه دیگه از عکس و دوربین و شایدم فلش خوشت نمیادو نشد یه دونه عکس درست ازت بگیریم همش گریه میکنی و میخوای فرار کنی .....متاسفانه از حاصل اون همه زحمت ما و هنر بابایی فقط چندتا عکس خوب دراومد...                     اینم عشق من پارلا خانم جذاب     ...
22 تير 1393

واکسن 18 ماهگی

مامانی قشنگم اخرین واکسنشم تو این ماه زدو در نهایت تعجب خداروشکر نه تب کرد نه پاش گرفت نه نق زد اینها چیزایی بود که دکتر گفته بودو مطمئن بود بارادم اینجوری میشه اما پسرم انقدر آقاست که عین تمام این 1 سالو نیم گذشته هیچ اذیتی برای ما نداشته امااااااااااااااااااااااااااااا داستان واکسن زدنش خیلی دردناکه ،متاسفانه پسرکم از عمو دکتر میترسه و به خاطر واکسنهایی که تا حالا زده یا معاینه ای که شده تا پاشو میذاره تو اتاق دکتر رنگ و روش میپره و تا میذاریمش روی تخت انقدر گریه های رقت آمیزی  میکنه که دل آدم براش کباب میشه این دفعه هم تا دکترو دید میخواست فرار کنه و با اینکه دکتر کلی نوازشش کرد موقع معاینه چیزایی زیر زبونو تند تند میگفت که شبیه فحش ...
21 تير 1393

خلاقیتهای 18 ماهگی

دوباره 1 ماه دیگه هم گذشتو وروجک من بزرگتر شد و بامزه تر........... اول ماه پسرکم اخرین واکسنشو زد(البته یکیشو عمو دکتر برای ماه بعد گذاشت تا خیلی درد نکشه اما بارادی مامان چون از مطب دکتر خاطره بد داره انقدر با ترس به دکتر نگاه میکرد که دلم براش کباب بودو تا خوابید روی تخت شروع کرد به گریه کردن انقدر گریه هاش شدید بود که هیچ جوری نمیشد ارومش کرد...دلم کلی برات سوخت،اما خوب این یه پروسه ای که برای همه بچه ها هست پسرم دیگه......) جوجم الان دیگه یه رقاص به تمام معنا شده که همرو به رقص میاره کافیه صدای موزیک بشنوه سریع همرو بلند میکنه و وادارشون میکنه به رقصیدن از آخرین شاهکاراش رقصوندن اقاجون بود که من تو این 30 سال و اندی که از خدا عمر ...
8 تير 1393

دومین مسافرت آقای باراد خان

توی 18 ماهگی جوجه فسقلی من دومین مسافرت زندگیشو رفت این بار همسفرمون خاله سمیرا دایی مهدی و پارلا خانم بودند که مارو دعوت کردن به خونه بابای دایی مهدی تو رشت و ماهم که 1 سالی بود جایی نرفته بودیم تو تعطیلیهای خرداد با آغوش باز دعوتشونو قبول کردیم و به اونا که چندروزی زودتر از ما رفته بودند ملحق شدیم و کلی خوش گذروندیم جدا از ترافیک راه و اذیتی که تو تو راه شدی مسافرت خوبی بود (اخه حدودا 9 ساعت تو راه بودیم و توهم تایم زیادی تو صندلیت نمیشینی واسه همین تو بغل کلافه بودی)اونجا هم پسرعموهای پارلا ادرین که 6 ماه از تو کوچیکتره و ارین که 10 سالشه بودند وتوهم کلی باهاشون بازی میکردی و ذوق زده بودی از جای جدید. عاشق دریا شدی اولین باری که گذاشتی...
24 خرداد 1393

خلاقیتهای 17 ماهگی

مرد کوچولوی مامان واسه خودش یه پا عکاس شده ...........عاشق اینه که دوربینو بگیره و باهاش عکسهای کج و ماوج بگیره     بعدشم از دیدن شاهکار خودش لذت ببره:     بچه عکاسی دیگه....................................................................................... پسرکم تو این ماه اتفاق خاصی نیفتاد و فقط تو با بدغذاییهات و لاغر شدنت خیلی از روزها حرص منو درمیاری یه روزهایی قاشق غذا دستمه و تو خونه دنبالت میدوام و تو هم پا به فرا رمیذاری و حالا من بدو قاشق بدو و تو زبل بدو..........در کل غذا نمیخوری آقا جون!!!بعدا که بزرگ شدی نگی چرا بهت غذا نمیدادمااااااااااااا هنوز حرف نمیزنی و من دلم پرمیکشه ب...
9 خرداد 1393

خلاقیتهای 16 ماهگی

عسلکم 16 ماهگی تو پراز دلبری های تو از ما گذشت انقدر قشنگ خودتو برامون لوس میکنی و عشوه میای که دل منو بابایی برات غش میره ،خیلی بامزه شدی و بداخلاقیهای 1 ماه پیشت خداروشکر تموم شدند و دوباره شدی پسمل شیرین و خوش اخلاق من......تا بچه های کوچولورو میبینی میری بغلشون میکنی و تندو تند بوسشون میکنی (البته بیشتر دختر خانمهارو.............ای شیطون)کلی کارهای بامزه میکنی و اشپزخونه منو کردی قلمرو خودت و من برای پیدا کردن وسایلم باید کلی بگردم:یه روز روغنو میذاری تو یخچال یه روز جای قاشقهارو با ادویه ها عوض میکنی یه روز دیگه هم قابلمه هارو با بشقابها جا به جا میکنی تا میبینی دارم آشپزی میکنم میای بغلمو تا یه هم با ملاقه به غذا نزنی ول کن نیستی(البته...
9 ارديبهشت 1393

خلاقیتهای 15 ماهگی

        http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=768190&PageNumber=3     فسقل خان الان دیگه یه مرد کاملی واسه خودت..........میتونی بدویی و قایم بشی خودت غذا بخوری ،موقع بیرون رفتن لباستو بیاری تا تنت کنم کمکم میکنی و دستاتو و پاهاتو برای پوشیدن لباس باز میکنی و کفشاتو که میارم تا پات کنی منو بغل میکنی و پاتو میاری بالا .........تو کار خونه کمکم میکنی کلی تو خونه تکونی شب عید منو همراهی کردی دستمال و رایت دستت بودو هرجارو که من تمیز میکردم دوباره تمیز میکردی،خلاصه که داستانی داریم از دستت هم خنده داره هم گریه دار ،گریم وقتی میگیره که باید  دوباره و دوباره اثر ...
14 فروردين 1393

عید 93

  قشنگ کوچولوی من سال 92 هم با همه دغدغه های مراقبت از تو تموم شد و تو دومین عیدو به شکر خدا کنار ما بودی...... عیدت مبارک عزیز دلم امیدوارم همیشه و همیشه پراز موفقیت و سلامت و نبوغ باشی دوست دارم.   راستی امسال سال تحویل بازم خونه مامانی (مامان بابا)بودیم و نشد که سال تحویل کنار سفره خودمون باشیم اخه مامانی  امسال تنها بود و ما دلمون نیومد اولین سالی که بدون بابابزرگت میگذرونه رو کنارش نباشیم جاش خیلی خالی بود.روحش شاد.     ...
3 فروردين 1393